#دلهره_پارت_70

چقدر خوب بود...همه چی...اما تا وقتی که من از عشقم گفتم ...بعد از اون اروم و ساکت روی صندلیش نشست و دیگه حرفی نزد...
شیطنت هاش لحظه ای از جلوی چشم هام کنار نمیرفت...
من نمیدونم این هایی که دعاهاشون مـ ـستجاب میشه چجوری دعا میکنند...من نمیدونم این ها چجوری یاد گرفتند اینطور دعا کنند...
نیمه های شب چشم هام که سنگین شد برای خوابیدن چند ساعته تا دم اذان وارد اتاقم شدم...موبایلم و از روی میز برداشتم و وقتی که روی تخـ ـت دراز کشیدم روشنش کردم...هنوز چند دقیقه ای از روشن کردنش نگذشته بود که صدای پیامک گوشیم بلند شد...
شماره ی نا آشنایی که سیو نشده بود روی صفحه افتاده بود..پیام و باز کردم...
"ببین من یه بلیط تو دستمه...همیشه فکر میکنم یا آدم سوار مترو نمیشه یا اگه شد تا ایستگاه آخر میمونه...سآغر"
با دیدن اسم ساغر سرجام بلند شدم و سریع چراغ بالای سرم و روشن کردم..باید مطمئن میشدم که خودشه...
اسم ساغر رو...متنی که فرستاده بود رو...بارها و بارها خوندم...باورم نمیشد...اینکه ساغر جوابم و داده...اینکه به حرفام فکر کرده...اینکه قراره تا ایستگاه آخر بمونه...
خیلی دلم میخواست بهش پیام بدم...بازم باهاش حرف بزنم...شده حتی ازش تشکر کنم اما نتونستم...نشد این موقع شب مزاحم خواب بشم...نشد که حداقل با شنیدن صداش خیالم و راحت کنم که خود شیطونشه که جوابم و داده...
میخواستم این خبرم به مامان مولود بدم اما خوابش برده بود...برای خودم نقشه کشیدم...نقشه ی زدنگی که به لطف خدا قرار بود خیلی زود شروع بشه...
ساغرو میاوردم تو همین خونه...پیش مامان مولود...اتاق بالا برای جفتمون کافی بود...حضور مامان مولود برای زندگی ماهم لازم بود...باید بیشتر کار میکردم...بهتر بود به بچه های دانشگاه خبر میدادم که برای تایپ پایان نامه ها روی من حساب کنند...یا حتی میتونستم بعضی شب ها برای کمک کردن به پسر آقای پناهی برم کافی نتش و به اونم تو کارهای تایپ و حتی ثبت نام ها کمک کنم...اینطوری میتونستم درآمد و بیشتر از الانم بکنم...به هرحال همون مراسم عروسی.خریدها
مسافرت خودش کم هزینه نمیخواد.فوقش ماشینمم میفروختم به عارف که به قول خودش بده به زنش و برای مدتی اون و راضی نگه داره...با پول ماشین حداقل هزینه های میوه و شرینی عروسی و پرداخت میکردم...
چقدر خوبه که این خونه هست...همینکه اول زندگی پول رهن و اجاره ندیم خیلی جلو می اندازتمون...باید کم خرج کنم...کمتر از این...نه اینکه پول نباشه..دارم...پس اندازم اونقدری هست که نیازی به اینهمه کار و کار نباشه...اما خب اونم تازه عروسه..خونه پدرش هیچی کم نداشته...نمیشه که دست رو هرچی گذاشت من بگم ندارم ...نمیشه...اول زندگی تو ذوقش میخوره..نمیخوام ناراحتش کنم...باید همه چی طبق خواسته ی اون پیش بره...سن و سال کمش خبر از آرزوهای رنگارنگ میده و من این موضوع و خوب میدونم...پس باید مراعات حالش و بکنم...
باز دمش گرم..مثل سهراب نیست...!! فهمید چه حالیم...خواسته امو درک کرد...
سهراب که فقط میخواست زیر پامو خالی کنه...دلمو پایین بریزه...همه اش بدی های ساغر گفت و دنیای دخترونه اش که به شدت تو نظر سهراب احمقانه به نظر میرسید...با اینکه بهم گفت دوست نداره من از این زندگی آرومم بیرون بیام اما این دوست داشتنو دوست داشتم!
دوست داشتنی که همه چیش راحت و آسمون بدست بیاد که عشق نیست...راحتی زیادم باعث میشه قدر و ارزش چیزی رو که به دست میاری ندونی...آدم باید برای بدست آوردن عشقش به آب و آتیش بزنه...من عشق الکی نمیخوام...به سهرابم گفتم پای همه چی خودم وایمیستم...دلیلی نداره چون ساغر سنش کمه...یا سقف آرزوهاش بلنده و دنیاش کوچیک بگم به درد زندگی نمیخوره...نمیتونستم به حرف سهراب گوش بدم و چند سال صبر کنم تا ساغر از این خامی دربیاد و پخته بشه...
چه اشکال داشت این پختگی کنار خود من اتفاق بیفته...چه اشکال داشت کنارهم بزرگ میشدیم؟...مگه همه باید وقتی ازدواج کنند که خیلی میفهمند؟ این همه آدم هستند که تو سن های خیلی پایین ازدواج میکنند و خوشبختند...خوشبختند چون تو زندگی باید راه اومد...شده گاهی آدم از خودش بگذره ...من آدم مغروری نیستم...برام داشتن غرور ازرشی نداره...زندگی با ساغر بزرگترین آرزوی منه که برای بدست آوردنش تا پای غرورم پیش میرم...
حالا هی سهراب بگه ساغر به درد زندگی نمیخوره...حالا هی سهراب تو شرکت سکوت کنه و باهام کم حرف بزنه...اونکه نمیدونه تو دل من چه آشوبیِ واسه خواستن ساغر...اونکه نمیدونه جوونه های توی سرم دارن پدر منو درمیارند...باید دچار بود تا حرف کسی مثل من رو فهمید...از دور شاید سخت باشه...شاید احمقانه باشه...شاید به دید سهراب خریت باشه...اما من هیچکدوم از این هارو باور ندارم...
زندگی کنار کسی که همه ی زندگیته...نه سخته...نه احمقانه و نه خریت...
دیگه نگران نیستم. نه غصه دیروز و می خورم و نه از فردا قصه های نگران کننده می سازم. دیگه چقدر باید بگذره تا نخوام بدهکار این دقیقه ها بمونم. آرومم. یه آرامش عمیق با یاد تو توی تمام لحظه هام نشسته . توی تیک تاک موزون ساعت و حرکات نا موزون سایه های پشت پنجره. توی سکوت بلند خونه و همهمه آروم خیابون. توی گرمای اتاق و سردی کوچه. توی شادی آسمون و اندوه زمین. بودن تو، داشتنت دلیل محکمی برای لبخند، برای دلخوشی، زندگی.
برای ایمان به تحمل تمام سختی ها و عبور از تمام فراز و نشیب ها. همین که می دونم هستی که جایی نزدیک زیر آسمون همین شهر نفس می کشی و جایی امن برای من توی زندگیت کنار گذاشتی دلم و آروم می کنه. دلم و آروم می کنه به اینکه داستان من به خوب ترین قسمتش رسیده.
نگاه زلال و خنده های نابت دیگه چشم و گوشم و اسیر هیچ رنگ دلواپسی و آهنگ دلتنگی نمی کنه. می بینی؟ چقدر ساده می شه فهمید که دنیا چه جای قشنگی برای زندگ یِ که یه حضور می تونه همه چیز و زیبا و پر از امیدواری کنه. آروم، دلنشین، خواستنی. و چقدر ناب ِ اعتماد به چیزی شبیه معجزه...معجزه ی عشق...مگه حس خوشبختی چیزی غیر از اینِ؟
روز خواستگاری...دستپاچپگی از اول صبح ول کنم نبود...چه وقتی که خواستم مثل همیشه ظرف های صبحانه رو بشورم و زدم دوتا لیوان شکوندم چه وقتی که میخواستم کت شلوار هامو امتحان کنم و طبق نظر مامان مولود یکی رو انتخاب کنم...
از صبح تا می اومدم یک کلام حرف بزنم عارف سوژه میکرد و مسخره ام میکرد...منکه دلخور نمیشدم اما مامان مولود مدام باهاش بحث میکرد تا دست از این کارهاش برداره...
دو روز پیش بود که سهراب توی شرکت بهم گفت که میتونم برای خواستگاری بیام...نمیدونم دلیل این همه مخالفتش فقط به خاطر کم سن و سال بودنم ساغر بود یا نه...اما همون روزم باز باهام اتمام حجت کرد که هیچ تضمینی بابت خواهرش بهم نمیده...
وقتی دلم روشنه چرا باید بیخود به خودم دلواپسی راه بدم که شاید خدایی نکرده نشه که زندگیمون بگیره؟...
چرا بیخودی بد به دلم راه بدم و خودم و اذیت کنم...وقتی میشه امیدوار بود..وقتی میشه توکل کرد...جایی واسه این حرف ها نیست..

@romangram_com