#دلهره_پارت_67
_به سهراب بگو که بیان..حیفه مادر..مثل عطا پیدا نمیشه...یهو میبینه سه سال چهار سال باید منتظر بمونی تا همچین آدمی پیدا بشه...حرف مادر مو سفیدتو گوش کن...
اصلا از این فرم نصیحت خوشم نمی اومد...یه طوری میگه انگار علامه ی دهرِ.
خواستم از دیشب بگم و حرفاش اما...دوست نداشتم اون لحظه هارو با مامانم شریک بشم! اگه بهش میگفتم یهو حرفی میزد که دوست نداشتم کوفتم میشد...
زانوهامو روی مبل بغـ ـل گرفتم.چهره اش واسه لحظه ای از جلوی چشمام کنار نمیرفت...چقدر غمگین بود چشم هاش...
_میدونی مامان..عطا خوبه ها...فقط پولدار نیست.
شاکی شد ..طوری که پشت دست خودش زد و لب برچید
_باز که رفتی سر خونه اولت...مگه همه چی به پوله..ماهم اول زندگیمون هیچی نداشتیم...کم کم ..کنار هم....با هم...خونه دار میشید و صاحب زندگی...خداروشکر تنش سالمه...کار میکنه...رزق و روزی حلالم برکت میکنه.باباتم دستشو میگیره..بالاخره عطا پدر نداره...توکه حاج باباتو میشناسی...پس نگران چی هستی؟
راست میگفتا...
خودم به این موضوع فکر نکرده بودم...حاج بابا میتونست کمکمون کنه..بالاخره من تنها دخترشم...اگه به سامان کمک نکرد به خاطر اخلاق سامان و دعواهاش بود...اما حاج بابا که منو دوست داره...حتما واسمون یه خونه میخره...هرجا که من بگم...ماشینمونم باید عوض کنیم...
با ذوق پاهامو از روی مبل آویزون کردم و به سمت مامان خم شدم
_یعنی بابا واسه ما خونه میخره...یا ماشین؟
یه طوری چپ چپ نگام کرد که برگشتم سرجام
_مادرجان نه به دارِ نه به بارِ تو فقط به فکر خونه و ماشینی؟
از روی مبل بلند شد...همینطور که به سمت آشپزخونه میرفت با خودم فکر کردم که اگه خونه و ماشین خوبم داشته باشیم دیگه من با عطا چیزی کم ندارم...دارم؟!
سر ظهر که مامان خوابید تموم حرف های عطارو..اونایی که یادم بود نوشتم...کاغذ و چـ ـسبوندم بالای تخـ ـتم...هربار که غلت میخوردم چشمم بهش می افتاد و نیشم باز میشد..
مامان یه جورایی خیالم و راحت کرد..میشد امیدوار موند...به اینکه حاج بابا به هوای دختر یکی یه دونه اش...یه خونه نزدیک خودمون رهن یا اجاره کنه..یا حتی بخره...که من و عطا نزدیک خودشون باشیم...اینطوری خیلی بهتر میشد...نه؟!
من و عطا نزدیک خودشون باشیم...اینطوری خیلی بهتر میشد...نه؟!
حرف های مامان بیشتر نگرانی هامو پس زد...ولی یه چیزی که ته دلم هنوز دلواپسم میکرد این بود که من واقعا باید به این زودی ازدواج میکردم؟ منکه هنوز صبح ها تا لنگ ظهر خوابم...منکه یه خورده ظرف میشورم شونه هام درد میگیره و یه ماه سمت سینک نمیرم...منکه هربار خواستم یه غذایی واسه خودم درست کنم یا شور شد یا بی نمک یا دست و پِلمو سوزوندم...
عوضش...عطا هم آشپزی بلده هم دستپختش خوبه...
کاش از لقمه هاش بیشتر برداشته بودم..هـ ـوس کردم...هـ ـوس که چه عرض کنم...هم ویار خودش به سرم افتاده...هم ویار دستپختش...هم ویار چشم هاش...
صدای خنده هام نباید بیرون از اتاق میرفتم...کاغذ بالای تخـ ـتمو که پر از حرف های عاشقونه ی عطا بود ماچ کردم و لپو روش گذاشتم...دیوونه شده بودم...دلم میخواست جیغ بزنم..دلم میخواست دوباره برم امام زاده و دوباره عطا بیاد...
دلم میخواست تو ترافیک بمونیم و باز برام حرف های قشنگ قشنگ بزنه...باز اونطوری نگاهم کنه و دلم زیر و رو بشه...چقدر ضعف کردم وقتی اسممو صدا زد...
هرچقدر بیشتر به این حرف ها فکر میکردم بیشتر گرمم میشد...اما دلم نمیخواست فکرشو از سرم بیرون بندازم...پنکه اتاقم و سمت تخـ ـتم تنظیم کردم تا درحین گرم شدن خنک بشم...
سهراب که از سرکار اومد به هوای خبر دار شدن از عطا رفتم سراغش...
_چیِ کپل...شاد میزنی!!
بی حوصله روی تخـ ـتش دراز کشید و لحاف و روی پاهاش کشید...دستشو گذاشت زیر سرش و به پهلو شد
_من همیشه شادم!..تو پکری...
@romangram_com