#دلهره_پارت_66

_نوش مادر جان...
هنوز خنده رو لبش بود که گفتم
_دیدیش مامان مونس؟
به صندلیش تکیه داد و دستشو زیر چونه اش گذاشت...مطمئن بودم داره عطا رو تو ذهنش تصور میکنه...چون نگاهش به من نبود...به یه نقطه ی نامعلوم بود ..
_اره مادر...چند وقته که با عطا دوسته...بغیر شب عروسی سامان چند باری دیدمش...پسر خیلی خوبیِ...خدا برای مادرش نگهش داره...یه پارچه اقاست...من از خدامه تو رو دست همچین آدمی بسپارم!
صندلیمو جلو کشیدم و با یه خورده حرص گفتم
_تو از کجا میدونی؟؟ همچین ازش تعریف میکنی انگار صد ساله میشناسیش مامان مونس
خنده هاش از سر ذوق بود انگار...یه جوری بهم زل زده بود که انگار داره منو تو لباس عروس میبینه
دستمو رو هوا واسش تکون دادم
_مامان کجایی؟
_بهت که گفتم...من دیگه با این سن و سال یه پا آدم شناسم واسه خودم..وقتی میگم این خوبه یعنی خوبه مادر...سر به زیری و نجابتش ریا نیست...بعدم تو که سهرابو خوب میشناسی...با هرکسی دم خور نمیشه...ببین تو وجود عطا چی دیده که هم تو خونه راهش داده هم باهاش دوست شده...ببینم؟؟..چرا نگفته به ما که بگیم بیان واسه خواستگاری؟
نخیر...این مامان ما از جناب عطا حسابی خوشش اومده...
_من گفتم نه!
_چی؟
یه طوری لبشو گاز گرفت و گفت " چی " که ترسیدم...
_مامان چرا اینطوری میکنی؟ خب عطا وضع مالیش خوب نیست...!
_دختر تو میفهمی داری چی میگی؟ مگه همه چی پوله؟ شخصیت مهمه...اعتقادات...مذهب...دین و ایمون..اخلاق...رفتار...مادر میفهمی داری چی میگی؟؟
_مامان مونس اذیتم نکن...خب پولم مهمه...
_آره مهمه...اما جزو الزامات نیست...تازشم پسره داره کار میکنه..ماشین داره...ایشالا خونه ام میخره...ببینم مگه یه بار تو با سهراب نرفتی خونه اش؟
_چرا..رفتیم..با مامانش زندگی میکنه خونه ام برای خودشونه
از روی صندلیش بلند شد و دستمو گرفت...نذاشت دیگه صبحونه بخورم.رفتیم تو پذیرایی...
_بشین بگو ببینم خونه زندگیشون چطور بود
من از درو دیوار قدیمیش و داخل خونه میگفتم...مامانم از هر جمله ی من یه نکته ی مثبت بیرون میکشید و به به راه مینداخت....
_مامان آخه من اصلا سنی ندارم که بخوام ازدواج کنم!
با اینکه خودم دوست داشتم ازدواج کنم اما بهونه ی الکی آوردم...
_من همسن تو بودم دو سال بود که ازدواج کرده بودم...دتر عقلش که رسید باید شوهرش داد!
پناه بر خدا...!!

@romangram_com