#دلهره_پارت_65

_پس جوابت منفیِ؟
تخم مرغ و با چنگالم نصف کردم و بی حوصله گفتم
_آره دیگه...خوشم نیومد ازش...
نون سنگک و از رو به روم برداشت...
_باباتم از پسره خوشش نیومد...مثل سهراب...
_شما چی؟ خوشت اومد ازش؟
_نه مادر...اینا که مرد زندگی نمیشن...پسر باید نجیب باشه...مرد بودن از سر و روش بباره...پسری که به فکر مدل مو و ژل روسرشه که مرد نمیشه!
لقمه ی تخم مرغ و جلوم گرفت...از دستش گرفتم و نزدیک دهنم بردم
_تو از کجا فهمیدی این به فکر اینجور چیزاست؟
لبخند زد و به لقمه ی توی دستم اشاره کرد تا زودتر بخورمش...
_مادر من این موهارو تو آسیاب سفید نکردم که...پسرشون با زن گرفتن سر به راه نمیشه..
دوست داشتم درباره ی عطا با مامان حرف بزنم...بالاخره اون ادم هارو بهتر میشناخت...بعدم منکه جز مامان مونس کسی و ندارم که بتونم همچین موضوعی رو باهاش در میون بذارم...
_مامان...یه چی بگم به روی سهراب نمیاری؟
لقمه رو که توی دهنم چپوندم دست به لپ باد کرده ام کشید و گفت
_بگو قربونت برم
تند تند محتویات توی دهنم و فرستادم پایین و پشت بندش شیر خوردم.
_بگو دیگه دختر...مهتا برگشته؟
جالب بود که مامانم مثل من فکر میکرد...کاش مهتا نمیرفت که بخواد برگرده...!
_نه...یه چی دیگه است...
آب پرتقال و گذاشت جلوم...جای سهراب خالی بود ببینه مامان چه اصراری داره که کل میز و بفرسته تو حلق من...
_من یه خواستگار دارم که سهراب هنوز به حاج بابا و تو نگفته...!!
مامان با چشم های گرد شده اش بهم زل زد
_کی هست که به ما نگفته؟
عکس العملش زیاد ترسناک نبود...
_دوستش عطا...منو از سهراب خواستگاری کرده منتهی سهراب جوابشو نداده!
_دوستش عطا...منو از سهراب خواستگاری کرده منتهی سهراب جوابشو نداده!
خنده ای که روی لب مامان نشست اونقدر عجیب غریب بود که اب پرتقال تو گلوم پرید...

@romangram_com