#دلهره_پارت_68

_خوابم میاد ...
_میگم امروز بریم پیاده روی؟
با مکث نگاهم کرد...
_چیِ؟...نکنه میخوای به هوای آقا ماهان لاغر کنی؟
میخواستم بگم به هوای آقا عطا ولی جرئت نکردم
_نخیرم.اونو که جواب رد دادم.خوشم نیومد ازش.زیادی خودشو میگرفت تحفه...
چشم هاشو روی هم گذاشته بود که گفت
_منکه میگم تو جاده خاکی زندگی تو دیگه یه موتور گازی ام رد نمیشه...!! عطا که از دستت پرید...ماهان و واسه خودت نگه میداشتی!
عطا از دستم پرید؟...دیشب که تو چنگ خودم بود!
_عطا زن گرفته یه هفته ای؟
چشم هاش هنوز بسته بود
_میخواد بگیره...یکی از همکارهای شرکتو...میخوای بگم نگیره؟
تک خنده ای که زد باعث شد کفریم کنه...چرا همه اش منو دست میندازه؟
_من فکرامو کردم...به عطا بگو ...حاضرم بیاد خونه امون واسه آشنایی و این حرف ها!
چشم هاشو با تاخیر باز کرد...زل زده بود بهم
_فکرامو کردم دیدم دوست تو حتما باید آدم خوبی باشه...عطارم که خودم دیدم...پسر بدی به نظر نمیاد.هرچند کمبودهایی ام داره اما خب منم دختر کاملی نیستم...!! میشه باهاش وارد مذاکره شد...مگه نه؟؟
با تعجب داشت نگام میکرد....نیم خیز شد
_شوخیت گرفته؟
_نه به خدا..خیلی ام جدی ام...بگو بیاد...
سرشو روی بالشش ول کرد و باز بهم زل زد.چشم ازش برنداشتم تا خودش گفت
_با دیدن ماهان تیرهات به سنگ خورد؟!
راست میگفت...هرچند اگه ماهانم اون روز اون حرف ها رو نمیزد و عطا باز اون حرفارو میزد..شاید...شاید...عطارو ترجیح میدادم..
_خب بی تاثیر نبود...بعدم این مامان مونس و حاج بابا پاشون و توی یه کفش کردن تا منو شوهر بدن...خب وقتی آدمی مثل عطا هست چرا دست دست کنم؟
لحافو با یه دستش بالا کشید...
_فعلا برو بیرون تا منم فکرامو بکنم.دلم نمیاد عطا رو بدبخت کنم!!
زیر لب بهش فحش دادم و با سرخوشی تمام از اتاق اومدم بیرون...اما...یاد حرف عطا افتادم که میخواست از خودم جواب و بشنوه...دوست داشتم بهش خبر بدم که جوابم برای اومدنش مثبته...
لبخند شیطنت واری روی لـ ـبم نشست وقتی گوشی موبایل سهراب و به شارژ دیدم...

@romangram_com