#دلهره_پارت_6

با خنده سر تکون داد و گفت
_به عمه اش رفته...تو روح جفتشون!
صدای خنده امون باعث شد مامان پنجره ی آشپزخونه رو باز کنه و بهمون تذکر بده...
_بالاخره تو کی میخوای عروسی بگیری؟ مردم از بس لباسام تو کمد خاک خورد ...اون دکلتـ ـه قرمزه رو مامان نمیذاره تو خونه بپوشم!
دستمالی از جیبش بیرون آورد...محکم به دهنش کشید و با ناخن به جون دندوناش افتاد
_این خاله خانوم مگه کوتاه میاد.سربازی رفتم...کار پیدا کردم...ماشینم خریدم باز داره سنگ میندازه...دختر عقدی خودش داره زجر میکشه...چهار ساله رو هوا موندیم.
تو فکر فرو رفته بود که با پام کوبیدم به صندلیش ...دستش از زیر چونه اش ول شد و تکون شدیدی خورد...
_کپلِ احمق
_چقدرم به تو و نرگس بد میگذره...دائم که به مسافرت و عشق و حالید!
چشمکی حواله ام کرد و با صدای بلند زد زیر خنده
_ما که همیشه تو خلوت یاد حرف خاله می افتیم...
غش غش خندیدنش مثل نرگس بود...میگفت این داداشت آخر کار دست من میده و بهونه دست مامان...باور نمیکردم..فکر کردم آقا میتونه خودشو نگه داره...
_بسه دیگه بیاید کمک من...خسته نشدید از بس خندیدید؟
با صدای مامان و باز شدن در پارکینگ جفتمون به حالت آماده باش در اومدیم...
من رفتم سراغ حاج بابا...سامانم رفت سراغ مامان...
در پارکینگ و میخواستم ببندم که بابت بی روسری و مانتو بودنم گفت نیازی نیست...موقع روبـ ـوسی کردن با حاج بابا پهلومو قلقلک داد
_صدای خنده هاتون تا سر کوچه می اومد دختر جان
به ماشین تکیه دادم و با شرمندگی فراوون عذرخواهی کردم.جعبه ی شیرینی رو نرسونده به اشپزخونه بهش دسبرد زدم.
سامان مثل همیشه اش با حاج بابا خیلی سنگین سلام و احوالپرسی کرد...قهر دفعه آخرشون زیادی طولانی شده بود...
_ساغر بیا این شیرینی هارو بچین تو ظرف
نگاهمو از حاج بابا و سامان گرفتم.کمک کردن به مامان یه خوبی داشت اونم مدام ناخونک زدن به غذا و شیرینی ها بود...
_ساغر موبایلت داره زنگ میخوره.
با دهن پر به صورت مامان خیره شده بودم ...با تعجب داشت نیگام میکرد...مثل همیشه پرسید
_کی باهات کار داره؟
شونه هامو بالا انداختم و از آشپزخونه بیرون رفتم...موبایلم دست سامان بود که به نرده های بالا تکیه داد و بود و داشت گوشی رو واسم تکون میداد...
تند تند از پله ها بالا میرفتم که با خنده گفت
_کپل ندو می افتی...

@romangram_com