#دلهره_پارت_59

دختر بچه ی بامزه ای که دست کثیفشو تو دهنش میکرد و مامانشو حرص میداد دوست داشتم...موهاشو خرگوشی بسته بود...تازه یاد موهای خودم افتادم که چند وقته به جونشون نیفتادم تا مدل های عجق وجق درستش کنم...
یه مدت افتاده بودم تو کار اینکه موهامو مدل های مختلف سشوار بکشم...یادمه دو تا سی دی از اینترنت سفارش دادم ...خوب یاد گرفته بودم اما مطمئنن اینقدر که تمرین نکرده بودم از یادمم رفته بود تا الان...
لقمه های عطا حسابی بهم چشمک میزدن اما وقتی دیدم داره میاد سمتم قیدشون و زدم و بلند شدم...
_قبول باشه..زود اومدید بیرون...
_مرسی...تو خیلی گرم و شلوغ بود دیگه زودتر اومدم بیرون.
رو به روم که ایستاد تسبیحشو توی جیب شلوار گذاشت و کوتاه نگاهم کرد
_دعام کردید؟
_آره...دعا کردم خدا شفات بده!
چشم هاشو لحظه ای گرد کرد و با خنده دست به ته ریش صورتش کشید
_پس شماهم فهمیدید که من دچار شدم؟!
خندیدم...
_دچار و نمیدونم اما میدونم که مریضی داری...چشم هات! یه مشکلی دارن که به کسی نگاه نمیکنی مگه نه؟
خندید ...طولانی...
_بریم تا دیرتون نشده...
شونه به شونه اش که راه میرفتم فرق به وجود نمیاورد تو نگاه کردنش...تا خود ماشین تو سکوت و شاید خنده طی شد...
وقتی سوار ماشین شدیم تازه یاد سینی های جا گذاشته افتاد...منتظر موندم تا سینی هارو رفت و گرفت...
ترافیک سنگین شده بود و اونقدر ساکت و آروم بود خودش که منم مجبور به سکوت شده بودم...
_کتلت های نذری خوشمزه بود؟
به پهلو شدم...
_نخوردمشون...
_شما که گشنه اتون بود...
از تو کیفم دو تا لقمه بیرون آوردم...یکیشو سمتش گرفتم
_این مال تو...
_ممنون...من میل ندارم
_آخه من تنهایی کتلت بخورم؟
نگاهم کرد...بازم کوتاه...عصبانیم میکرد و تخصص گرفته بود تو این کار...لقمه رو از دستم گرفت...عملا دیگه ماشین کامل متوقف شده بود...
لقمه ی خودم و از توی مشبما بیرون کشیدم...عطا یه گار کوچیک به لقمه اش زد و من دوبرابر اون گاز و به لقمه ام زدم...

@romangram_com