#دلهره_پارت_58

با اومدن عطا بلند شدم و چادرم و تکوندم...همه اش از سرم لیز میخورد بی صاحاب
_بریم زیارت؟
تا می اومدم بیشتر رو صورتش زوم کنم یه طوری نگاهشو ازم میگرفت که دلم میخواست کله اشو بین دستام بگیرم و یه دل سیر نگاهش کنم!
_بریم فقط ...اگه ندیدمت همین الان خدافظ!
واستاد و کنارش واستادم...چه تسبیح قشنگی توی دست هاش بود...مال مکه اس...شب ها مثل چراغ های کوچیک روشن میمونه...مامان مونس از اینا داره...
_چرا خودتون برگردید؟ منم باید از سر کوچه ی شما رد بشم...برگشتنی میرسونمتون.
_سهراب گفته میاد دنبالم...مزاحم نمیشم.
دست به صورتش کشید و همچنان با سری پایین باهام صحبت کرد
_من میرسونمتون...میخواید به سهرابم خبر میدم...یک ساعت دیگه همینجا خوبه؟
نمیخواستم به سهراب خبر بده...اونجوری برم خونه دستم میندازه که تو از این بابا خوشت نمی اومد برای چی باهاش رفتی و اومدی و اصلا چرا باهاش حرف زدی!
_خودم به سهراب میگم...پس یه ساعت دیگه...خدافظ
واسش دست تکون دادم
_التماس دعا خانوم!
_باشه دعات میکنم...
حیاط امام زاده بوی خیلی خوبی میداد...بوی خاک و آب...بوی گل هایی که دو طرف حیاط بودند...بوی عطر گلاب هایی که دست مردم بود...دلم میخواست همونجا بشینم و فقط مردم و نگاه کنم ...
کفش هامو توی یه مشبا انداختم و به خودم داخل بردم...
دور ضریح یه خورده شلوغ بود و سخت دستم رسید...دعا کردم واسه سلامتی خانواده ام و واسه عاقبت بخیری خودم...این آخری رو همیشه مامان مونس سر نماز هاش واسه من از خدا میخواد و اینبار خودم خواستم...
وقتی نشستم و به دیوار تکیه دادم...قرآنی رو از توی کمد برداشتم...چند صفحه قرآن خوندن بعد مدتی دور حسابی مزه کرد...
قرآن و به خانومی دادم که کنارم نشسته بود...زانوهامو بغـ ـل کردم تا دختر بچه با مزه ای که با لقمه ی عطا داشت کلنجار میرفت راحت بتونه پاهاشو دراز کنه...
امروز حال و هوام با روزهای دیگه خیلی فرق داشت..اولش خوشحال بودم..بعدش ناراحت شدم و حالا دوباره خوشحالم...
از ماهان دلگیر شدم و از خودم بیشتر...شانس منم همین بود دیگه...پسری که شاید بعضی امکاناتش آرزوی من بود...منو دوست نداشت...حالا باید بشینم...یه ماه...دو ماه...یه سال...دو سال...چه میدونم...شاید صد سال دیگه...یکی پیدا شه که هم پولدار باشه...هم شاسی بلند داشته باشه و هم منو دوست داشته باشه...
مامان مونس دیشب راست میگفت...همه ی خوبی ها توی یه نفر جمع نمیشه...مثلا همین عطا...پسر به این خوبی...مهربونی...آقایی...چشم پاکی...ولی بی پول...پرایدم که شاسی بلند نیست...
ای قربونت برم خدا...نمیدونم باید منتظر بمونم تا یکی پیدا بشه که شبیه آرزوهای من باشه...یا اینکه...از آرزوهام کم کنم؟؟
آدم وقتی از خواسته هاش دست میکشه که طرفش دوسش داشته باشه...من حاضرم همچین کاری بکنم اگه کسی باشه که خیلی دوسم داشته باشه!
عطا اون مرد نیست...مردی که از نگاه کردن به کسی که دوسش داره فرار میکنه عاشق نیست...هست؟
هرچی کتاب دعای اون کنار بود برمیداشتم و چند صفحه ای از هرکدوم میخوندم...یک ربع مونده بود به ساعتی که قرار بود بیرون باشم اما به هوای شلوغی و گرمی بیرون اومدم...
گوشه حیاطی نشستم که حالا زمینش خیس شده بود و اون بویی که من دوست داشتم بیشتر به مشامم میرسید...

@romangram_com