#دلهره_پارت_57

پیرهن سفید بهش می اومد ...ریش هاشم کوتاه کرده بود ...الان خیلی از بهتر از اون روزی شد که رفته بودیم خونه اشون...اون روز دوسش نداشتم...الانم...!
_پس حالتون خوب نبود که اومدید...مثل من!
لبخند زد و به اولین عابری که رسید سینی رو کمی جلوبرد تعارف کرد...آقای میانسالی بود که تشکر کرد و به شونه اش زد
_عطا این نذری هات داره بد عادتمون میکنه ها..دیر کردی امروز
پس میشناختش...با دیدن چهار تا خانومی که داشتند رد میشدن به سمتشون رفتم و تعارف کردم...چقدر با چادر خوشگل تر به نظر میرسیدن...برعکس منکه مطمئن بودم الان مثل یه خرس شدم زیر چادر!
تا عطا حرفش با اون مرد خوش رو تموم بشه به چند نفر دیگه ام تعارف کردم و همه اشون تشکر کردند...
_بریم
سرشو تکون داد
_ببخشید آشنا بودن..چی میگفتیم؟
نمیدونم چرا ولی...برعکس حسی که اون روز بعد شنیدن خواستگاریش بهم دست داده بود امروز میخواستم سر به سرش بذارم و باهاش حرف بزنم...زیاد ترسناکم نبود بنده خدا...
_آهان...داشتی میگفتی حالت خوب نیست امروز!
خندید و گفت
_امروز نذر داشتم که اومدم...شما کی ها میاید اینجا؟
همینطور که داشت به یه آقا و خانوم دیگه ام لقمه نذریشو تعارف میکرد گفتم
_دو سه ماهی میشد که نیومده بودم...امروز یهویی دلم هوای اینجارو کرد.
_پس از شانس منه که دیدمتون..
چه خوشحال بود منو دیده...! اون از ماهان که کم مونده بود گوشتای تن منو با کارد بکنه خوش هیکل کنه..اون از این که با محبت نگام میکنه...! محبتشو از کجا دیدی ساغر؟ اینکه نگاتم نمیکنه!!
همینو بگو...تازه به من میگه شما...نه تو...
ماهان که رک بود خوب بود؟...شستت گذاشت رو پهن تا صد سال دیگه خشک بشی؟
توی خود امام زاده غلغله بود...شاید به چند دقیقه نرسید که نذری های توی سینی منم تموم شد ...سینی رو ازم گرفت و داد به آقایی که مثل اینکه اونم میشناختش...تو اون مدت کوتاهی که داشت با پیرمردِ حرف میزد نشستم روی صندلی سه پایه و نگاش کردم...
پسر خوبی بود...صد و هشتاد درجه با ماهان فرق میکرد...اما...حیف که نمیتونه منو به همه ی آرزوهام برسونه...
هرچند هنوزم فکر میکنم سهراب دروغکی گفت که عطا ازم خواستگاری کرده...این اگه واقعا خواستگار بود پاپس نمیکشید...یا حداقل الان خودش ازم میپرسید چرا ردش کردم و نذاشتم بیان خونه امون...یا چه میدونم...دیگه اینقدر " شما شما" نمیکرد...خودمونی تر میشد و راحت تر...این بنده خدا رفتارش با روزهای قبلی که دیده بودمش فرقی نکرده که...
پیرهن مردونه ی سفید پوشیده بود و شلوار مردونه ی سفید...یهویی پقی زدم زیر خنده...بچه از الان لباس دومادی پوشیده بود...!
بابت فکر احمقانه ای که تو همچین جایی به ذهنم رسیده بود توبه کردم! نگاهم رفت سمت چشم های خیسی که درست رو به روم ایستاده بود و داشت از دور با آقا حرف میزد...برای حاجت روا شدنش چشم هامو بستم و از ته دلم صلوات فرستادم...
خدایا اگه خیره به آرزوش برسونش...
_خانومِ ساغر؟
_خانومِ ساغر؟

@romangram_com