#دلهره_پارت_56
عطا با لبخند داشت نگام میکرد...دستپاچگیم به قدری بود که فقط داشتم با خودم فکر میکردم که چقدر احمقم منکه به راننده ماشین نگاهم نکردم!
_جایی تشریف میبرید بیشتر در خدمت باشم
نگاه کردنش مثل همیشه بود...دو ثانیه من...دو ثانیه زمین...دو ثانیه من...دو ثانیه چادر...دو ثانیه من...دو ثانیه در...!
_سلام..ببخشید من نشناختمتون...
اونقدر هول کرده بودم که سرفه ام گرفت...
_جایی میرید برسونمتون؟
چادرم و جلوتر کشیدم...یاد حرف سهراب و خواسته ی عطا افتادم...درجا احساس کردم دارم خیس عرق میشم...دلم میخواست فرار کنم اما...
_میرم امام زاده...
_پس بیاید بالا تا من ماشینو پارک کنم باهم بریم...هم مسیریم...
هاج و واج داشتم نگاهش میکردم که خم شد و خودش در کنار راننده رو برام باز کرد
کاملا معذب بودم..حتی آب دهنمم نمیتونستم قورت بدم.سوار ماشین شدم و درو بستم.ماشینو برد جلوتر و توی یکی از خیابون ها پارک کرد...نفسم کامل بالا نمی اومد و بد بیراه بود که بار ِ سهراب میکردم به خاطر داشتن همچین دوستی!
پیاده که شدیم رفت از صندوق عقب ماشینش چیزی برداره...
_میشه بیاید کمکم؟
یه طوریم شده بود امروز...چند ثانیه بعد اینکه این جمله رو گفت و نگاهم کرد تازه به خودم اومدم و رفتم سمتش...
_نذر داشتم...میشه این سینی رو شما ببرید؟
دو تا سینی گرد و تقریبا کوچیک که توش لقمه های نون چیده شده بود...گرسنه ام شد یهو...!
_نون پنیر سبزیِ؟!
سینی و برداشت و مقابلم گرفت
_نون و کتلت و سبزیِ!
اصلا یه آن نفسم رفت واسه کتلت و سبزی...! قبل از اینکه دیس و ازش بگیرم سه تا لقمه رو که هرکدوم تو مشبما گذاشته شده بود برداشتم و جلوی چشم های متعجب اما خندون عطا گذاشتم تو کیفم!
_راستش گشنمه...از یه طرفم میترسم به خودم نرسه...خدا قبول کنه
خنده اش خیلی بیشتر شد...اونقدر که برای اولین بار صدای قه قه خنده هاش و شنیدم و خودم هم به خنده افتادم...
چادرم و کاملا جلو کشیدم و از یه طرف طیر بغـ ـلم جمعش کردم تا به پام گیر نکنه...سینی و ازش گرفتم...خودشم سینی دیگه رو برداشت...
وقتی به سمت امام زاده راه افتادیم کم کم از اون احساس معذبی که نمیدونم چرا یهویی خِرمو گرفت خلاص شدم...
_همیشه پنجشنبه ها میای اینجا؟
من نگاهش میکردم...خیلی راحت اما اون...جز رو به روش به جایی و کسی خیره نمیشد
_بیشتر موقع ها میام...حالم و خوب میکنه
@romangram_com