#دلهره_پارت_52

_گونه هات یه طوریِ که آدم همه اش دل میخواد...
خنده ی روی لبش بیشتر شد
_بی خیال...هنوز زوده واسه شیطنت...یکم از خودت بگو...برنامه ی هر روزت چیِ؟
_هیچی...بیشتر خونه ام
_پس آفتاب مهتاب ندیده ای؟!
آفتاب؟..مهتاب؟...
_یعنی چی؟
_تا حالا دوست پسـ ـر داشتی؟
چشم های گردمو که دید زد زیرخنده
_نترس کوچولو...بین خودمون میمونه...میخوام معنی افتاب مهتاب و برات باز کنم
_نه...دوست پسـ ـر نداشتم.
چشم هاشو ریز کرد...صورتشو نزدیک تر آورد
_راست میگی؟
_آره.
فاصله نزدیکش باعث میشد سرمو کمی عقب بکشم...
_خب بذار یه جور دیگه سوالمو بپرسم...تا حالا شده با دوستات بری کوه...مسافرت...یا اینکه بری خونه اشون و یه شب بمونی...؟
_نه..هیچ کدوم...
عقب کشید و با خنده گفت
_پس اسمتو میذارم مهتاب...که بگم مهتاب آفتابو ندیده تا حالا!
شروع کرد به خندیدن...داشت مسخره ام میکرد؟
_درباره زندگی زناشویی چی میدونی؟ اصلا آدم ازدواج میکنه که چی بشه
داشتم فکر میکردم که چی بگم یهو خودش در حالی که معلوم بود داره خنده اشو کنترل میکنه گفت
_بذار خودم بگم...واسه تو زندگی زناشویی یعنی...یکی باشه که باهاش بری مسافرت...سیـ ـنما...پارک...یکی که باهاش بری کوه و تو کوه دستتو ول نکنه...شایدم یکی که هرشب کنارش بخوابی و صبح چشم تو چشمش بیدار بشی...مگه نه؟
ایناهم بود...ولی نه همه اش اینا...خب خیلی چیزها هست که آدم تنهایی بهشون نمیرسه...
_ایناهم مدنظرت باشه مشکلی نیستا آفتاب خانوم...فقط باید بلد باشی شوهرتو برای خودت نگه داری...میدونی که این روزا گرگ ها تغییر جنسـ ـیت دادن...زن ها گرگ شدن..توام که داری شوهر به این خوشتیپی و پولداری نصیبت میشه...باید حواستو جمع کنی وگرنه من مثل ماهی از توی دست های کوچیکت لیز میخورم...
چقدر خود شیفته بود...انگار فقط خودش و میدید...کم مونده بگه افتخار دادم اومدم خونه اتون...
دست هاشو داشت به دست هام نزدیک میکرد که سریع بردم پشتم و قایمشون کردم...با صدای بلند شروع کرد به خندیدن...داشت اذیتم میکرد...حرف هاش...نگاهش...خنده های بی موردش...

@romangram_com