#دلهره_پارت_53

_دِ دیدی بلد نیستی مهتاب کوچولو!!
با تعجب نگاهش میکردم که دوباره ادامه داد
_تو این دوره زمونه زن ها باید هم مادرخوبی واسه بچه ها باشن...هم همسر فداکاری واسه مردشون باشن...هم سرآشپز و نظافتچی خوبی واسه خونه اشون باشن...هم شبیه زنای روسـ ـپی باشن! باور کن...
پس زن نمیخواست...حمال میخواست...نوکر و چاکر...پسرک خودخواه مغرور...
معنی حرف هاشو فهمیدم به جز جمله ی آخری...روسـ ـپی
_روسپی ...یعنی چی؟
دیگه خنده هاش برام قشنگ نبود...حتی داشت عصبانیم میکرد
_نترس...چیز ِ بدی نیست...مجبورم بهت یاد بدم هرچند دوست دارم حریفم غدر باشه!
نگاه هاش بی مربوط میگشت!...دست هامو روی سیـ ـنه ام جمع کردم ...اخم روی صورتم و که دید انگشت اشاره اشو آورد سمت صورتم
_بهت برنخوره اما یه خورده زیادی تپل مپلی...بامزه استا..ولی هرلباسی به تنت نمیاد..برای من مهمه زنم همیشه شیک پوش باشه....!
دیگه نتونستم ساکت بمونم...بهم اهانت کرد...
_من خیلی ام خوبم!
_چرا بهت برمیخوره...الان که دقت میکنم یه خورده ام لوسی...بچه جون!
_اگه بچه ام پس واسه چی اومدی خواستگاری من؟
_میخوام مهدکودک بزنم!
خندیدنش باعث شد از کوره در برم و آتیشی بشم
_فکر نمیکنی زیادی داری میخندی؟ تو حق نداری من و مسخره کنی...
سریع خنده اشو جمع کرد
_من مسخره ات نکردم..حقیقتو گفتم...خواست خودم و..توام بعنوان یه زن وظیفه داری بهش عمل کنی...
دست هام ناخودآگاه مشت شدن تا توی صورتش نخوابه!
_تو زن نمیخوای...! چیز دیگه میخوای اونم تو خیابون هست...تازه هم آشپزی بلدن هم هروز صبح با آفتاب و مهتاب اینور اونور میرن ...!
_جوجو داری نوک میزنیا...گازت میگیرما.
حالم داشت از نگاهش بهم میخورد..
از روی تخـ ـت بلند شدم...
_ از اتاق من برو بیرون تا جیغ نزدم...!
_اگه با من ازدواج کنی زندگی راحتی نصیبت میشه...اومدن منم به اینجا واسه خوش اومدن از توی دختربچه نیست...دلیلش بماند...به خودم و خانواده ام ربط داره..فقط بدون اگه جوابت مثبت باشه میتونی خوش و خرم واسه خودت زندگی کنی...اما...بدون ِ من!...فکراتو بکن اولم به خودم خبر بده...اینم کارتم...
دستشو سمتم دراز کرد. شکل و شمایل کارتش برام مهم نبود...حس میکردم داره از توی بینی ام یا توی گوشم آتیش میزنه بیرون...

@romangram_com