#دلهره_پارت_51

خب احمق چون دوسم داره...یعنی اون روزم که خونه اشون بودیم از دوست داشتنش دست هاش...یا بعضی وقتا صداش میلرزید؟...
اه...ولش کن...من الان ماهان و دارم...که هم خوش تیپِ...هم پولدارِ...هم بامزه است...زندگی باید خیلی هیجان داشته باشه وقتی شوهرت آدم باحالی مثل ماهان باشه...
دو ساعت اندازه ی دوسال گذشت...مهمون ها اومدن و من توی آشپزخونه توسط مامان چپیده شده بودم...همینطور که پیش بینی کرده بودم ماهان خوشتیپ و شاد به نظر رسید...
از لای در نگاهش میکردم...سهراب که اخم خالی بود...ولی خانواده ی صرافچی خوشحال و خوش برخورد به نظر میرسیدن...
با اعلام مامان سینی به دست و به سختی وارد پذیرایی خونه شدم...مامانش از مامان من خیلی جوون تر بود..کلی ام به خودش رسیده بود...سینی چایی رو اول جلوی حاج آقا گرفتم...با کلی تعریف از عروس آینده اش چایی رو برداشت...بعد سراغ مادر شوهر جان رفتم...به به گفتنش واسه دیدن چشم و ابروم حسابی نیشم و باز کرد...
وقتی رفتم سراغ ماهان میخواستم از خنده منفجر بشم..یه جوری با اون چشم های درشتش زل زده بود تو چشم هام که دلمو برد...مخصوصا وقتی موقع برداشتن چایی گفت "مرسی فرشته کوچولو"
سهراب چایی برنداشت...حسابی ام بابت خنده ی روی لـ ـبم بهم اخم کرد...
روی مبل تکی کنار مادرشوهر و مادر خودم نشسته بودم...حرف هاشون درباره ی همه چی بود جز من و ماهان...
دیگه داشتم کفری میشدم که خود ماهان به حرف اومد و گفت "بهتره بریم سر اصل مطلب"
فهمیدم بابا خوشش نیومد که ماهان وسط حرفش اومد ولی من کلی ذوق کردم بابت این رک گوییش...
از تحصیلاتش گفت..از درآمدش...از خونه و ماشینی که باباش چند سال پیش برای تک پسرش خریده...هرچند باباش نمیذاشت که حرف بزنه..همه اش خودش میگفت...
مادرشوهرم از همه روشن فکر تر بود..وقتی که گفت بهتره دختر و پسرمون و بذاریم برن یه گوشه تا خودشون حرف هاشون و بزنن به زور خودم و جمع کردم تا جیغ نزنم..
میخواستیم بریم تو حیاط که ماهان رک و پوست کنده گفت بیرون گرمه...مامان منم که اصلا فکر اینو نکرده بود گفت بریم تو اتاق خود من...
خوشحال بودم...خیلی...از بس لپ هامو از تو گاز گرفته بودم دهنم میسوخت...
وقتی داشتیم از پله ها بالا میرفتیم دیدم سهرابم داره پشت سرمون میاد...در اتاق و برامون باز نگه داشت ...ماهان بهش گفت "راضی به زحمت نبودیم!" سهرابم زد به شونه اش و گفت "میخواستم خیالم راحت باشه"..
بعدم پشت سر ماهان در اتاقو نبست .رو تخـ ـتم نشستم...یه خورده ادای خجالت کشیدن و درآوردم تا تو دلش نگه زنم از خداش بوده...صندلی و برداشت و درست رو به روم با فاصله ی کمی از پاهام گذاشت زمین...موقع نشستن روی صندلی دکمه ی کتش رو باز کرد
دیگه کسی نبود که نذاره به قیافه ی ماهان نگاه نکنم...با خیال راحت سرمو بالا گرفتم و نگاهش کردم..
_تو خوبی فرشته کوچولو؟
ذلیل شی ایشالا با این القابی که ول میدی سمت من...
_ممنون...خوبم
خنده امو نمیتونستم به هیچ وجه جمع کنم...
_بهت میگم فرشته کوچولو که ناراحت نمیشی؟
سرمو به چپ و راست تکون دادم..
_نه...هرجور دوست داری صدام کن.
دست هاشو تو هم قلاب کرد و با خنده نگام کرد
_صورت قشنگی داری...با اینکه دست به ابروهان نزدی اما بانمکی!
کاش ابروهامو نمیگفت...خودم میدونم به اندازه ی کافی پر و مشکیِ

@romangram_com