#دلهره_پارت_50
پنجشنبه از صبح هول و ولای اومدن ماهان و خانواده اشو داشتم...تو همین دو روز سهراب که دیگه لام تا کامم باهام حرف نمیزد...فکر میکرد با قهر کردنش میتونه منو راضی نگه داره تا بذارم عطا بیاد خواستگاری اما من تصمیممو گرفته بودم که حتما به ماهان جواب مثبت بدم و به همین دلیل رفتار سهراب برام مهم نبود..هرچند...دلم برای سر به سر گذاشتناش تنگ میشد...
مانتو و دامن سفیدم و تنم کردم...تو این مدت سه کیلویی لاغر شده بودم هرچند هنوز بالا و پایینم تو مانتو ها خودنمایی میکرد...
برای جلوگیری از گیر دادن های سهراب و بابا مانتو و دامن مشکیمو پوشیدم و به جاش رنگ شالم و روشن انتخاب کردم...از سرمه ی مامان مونس به چشم هام زده بودم و حسابی چشم و چالم و سیاه کرده بودم...
برای پوشوندن جوش ریز وسط پیـ ـشونیم تو همین دو روز وقت حسابی کار انجام دادم...جدا از کرم ها چقدر آب لیموی تازه روش ریختم...هرچند باز کامل خوب نشده بود...
حاضر و آماده روی تخـ ـت نشسته بودم و به ناخن های دستم لاک کرم رنگ و محوی میزدم...
مامان مونس سینی به دست وارد اتاقم شد...سریع لاک و انداختم زیر لحافم...
_آخ جون آب هویج بستنی...میگفتی می اومدم پایین...پاهات درد میگیره
کنارم روی تخـ ـت گذاشت
_بوی لاک میاد!
تف تو روح من که اجازه لاک زدنم ندارم...
_کمرنگه
نگاهش به ناخن هام بود که شروع کرد به ماساژ دادن زانوهاش
_سامان زنگ زد...میخواست باهات حرف بزنه گفتم الان دوباره دعواتون میشه..
مشغول هم زدن بستنی توی آب هویج شد
_بذار اونا به سال عسلشون برسن...سرخوشا! یه عروسی بگیرم همین نرگس خانوم دست به دهن بمونه...تازه ما مثل اینا که نمیریم مشهد و کیش و شمال؟...فقط خارج...!
_بذار شوهر کنی...بعد واسه پول های تو جیبش نقشه بکش.
با نی یه خورده از اب هویجم خوردم...
_دیگه با من خدافظی کن مامان مونس...دخترت شد عروس مردم!
مامان چشم و ابرویی واسم اومد و با لا اله الا الله گفتن از روی تخـ ـت بلند شد...
_خجالت بکش...ما اسم خواستگار می اومد از شرم آب میشدیم...تو جلوی باباتم میخندیدی...بعدم مهمونا دو ساعت دیگه میان...تو از الان لباس پوشیدی؟
_مامان داری میری درم ببند!
در اتاقمو که بست دوباره زدم زیر خنده...
با وجود همه گیر دادنشون باز دوسشون دارم...چقدر دلم براشون تنگ میشه...باید به ماهان بگم خونه امون و نزدیک مامان اینا بگیره...خب دلم تنگ میشه براشون...
روی تخـ ـتم دراز کشیدم..به عشق داشتن ماهان واسه خودم غلت میزدم و گاهی ریز ریز به فکر اتفاق های شب عروسی میخندیدم..
اما..
درباره ی عطا...تا قیافه اش میاد به ذهنم نمی دونم چرا ته دلم...یه حس کرختی و سستی به وجود میاد...یه جورایی انگار میرم تو کما...یا یکی هیپنوتیزمم میکنه...همه اش اون نگاه های کوتاهش...یا خنده های محوش میاد جلوی چشمم...
آدم عجیبیِ...مثل خونه اشون...مثل نگاهش...مثل حرف هاش...مثل دست هاش که هنوز بعضی وقتا لرزش اون روز و که انگشتش رو زانوم بود حس میکنم...انگاری انگشتشو رو زانوم جا گذاشته...سنگینیِ کمش هنوز جاش مونده...شایدم گرمای دستش بود...چرا میلرزید؟...
@romangram_com