#دلهره_پارت_44
شروع کرد به خندیدن...
_تو مرد ترین مردی هستی که به عمرم دیدم.خستگی چشم هامون شبیه هم بود.درمونده نگاهش کردم تا دست از شوخی برداره
_سهراب ...شوخی نمیکنم...یکم جدی باش!
عرق روی پیـ ـشونیش رو با کف دستش پاک کرد و به صندلی سفت و سخت پارک تکیه داد
_تو...چشم هاشو ریز کرد...
_آدم با دین و ایمونی هستی...از همه مهمتر بچه ی خوبی برای مادرتی...اهل نماز و روزه و خمس و زکاتم که میدونم هستی...اخلاقتم...
تکیه اشو از صندلی برداشت و صورتشو نزدیکم آورد.
_آدم خونسرد و ساکتی هستی...اهل غیبت و بدگویی و چه میدونم فحش نیستی.بیشتر بگم؟
اینایی که گفت هیچ کدوم اونی نبود که من میخواستم!دستمو روی شونه اش گذاشتم...نزدیکتر رفتم.
_میشه بهم اعتماد کرد؟
_آره...همه اینایی که گفتم حتی یکیش کافیِ برای اعتماد کردن...ببینم تو چی میخوای بگی ؟
تردیدم و هم از چشم هام میتونست بفهمه هم از لرزش صدای مردونه ام موقع حرف زدن...توکل کردم به عظمتش...یا خدا...
_م...من...میخوام که ...
وای خدای من...واسه یه لحظه دوباره دستمو بگیر.
_تو چی؟...چرا شیر برنج شدی عطا ؟
_میخوام با مامان مولود...بیایم...واسه خواستگاری از...
_تو چی داری میگی عطا؟؟
صدای بلندش مهر محکمی بود به دهنم! که لال بشم و خیره نگاهش کنم..حرفم رو فهمیده بود...
بلند شد و دست به کمـ ـر نگاهم کرد...دوبار پاپی پیش روم قدم زد...ایستاد و با صدای بلند نفس کشید...دست به صورتش میکشید و زیر لب "لعنت میکرد به شیطون"...
صورتش بر افروخته بود...
برعکس من که احساس سبکی و حتی خنکی میکردم...نسیم مرطوب و مطبوعی به صورتم میخورد...بار سنگین این راز و این عذاب وجدان از دوشم برداشته شد..راحت شدم و میتونستم راحت نفس بکشم...هرچند...باز سنگینی محسوسی روی قلـ ـبم حس میشد...
حالم خراب ِ
نه مُحرم شدم نه معتکف ...مَحرم نبودم خدا ؟! مجرم که بودم
مجرم حق دفاع نداره ؟؟
حالم خراب ِ
شاید دستهام اونقدر بزرگ نشده که به تو برسه..
شاید...
@romangram_com