#دلهره_پارت_45
هنوز...قراره که تو تنهایی خودم بسوزم و بسازم؟
هووم؟
منکه راضی ام به رضای تو...سپردم دست خودت..یا آره..یا نه...
ساغر"
مثل این یه هفته ای که مدام به پارک دم خونه میرفتم حاضر شدم...جلوی در خونه سهراب و دیدم که حسابی خسته به نظر میرسید...
روی پنجه پاهام بلند شدم و محکم ماچش کردم...
سامان که واسم نموند...همین یه برادرم واسه خودم نگه میداشتم خوب بود...
_سلام قربونت برم..خسته نباشی
دست هام پشت گردنش بود که با حالت ناآشنایی نگاهم کرد...اونقدر تو سکوت و بی هیچ حرکتی بهم زل زده بودیم که با اومدن بابا و تک سرفه اش از ترس "هینی" گفتم و عقب رفتم
_جلوی در خونه اینجوری داداشتو بغـ ـل میکنی؟ نمیگی یکی میبینتت آبرمون میره؟ به شما هم باید بگم سهراب
سهراب که انگار توی یه دنیای دیگه بود زیر لب به بابا سلام کرد ...موقع عبور از کنارم مچ دستمو گرفت و با خودش حرکتم داد...
_میخوام برم پارک...
_بیا کارت دارم...
_امروز بداخلاقی.من با تو کاری ندارم
_بیا حرف نزن
مچ دستمو اونقدر سفت گرفته بود که برای آزاد کردنش تقلا کردم
_چته؟
نخیر...امروز روز روزِ سهراب نبود...اون از اخم وسط پیـ ـشونیش...اینم از صدای بلندش...هرچند بهتره بگم امروز روز روزِ من نیست...باباهم کم حالمو جا نیاورده بود
_تو چته؟ من میخوام برم پارک
خم شد با همون اخم های ترسناک
_بابا میدونه هر روز داری سه ساعت میری پارک؟ اونم تنهایی؟
نمیدونست...به اونا دروغ میگفتم ...این وسط فقط سهراب خبر داشت...
_چیِ؟ میخوای منو لو بدی؟
نفسشو طوری بیرون فرستاد که تماسشو با صورتم احساس کردم.عقب تر رفتم ولی با اومدن بابا باز دستمو کشید و داخل خونه برد...
در اتاقشو با پشت پاش بست...
_میخوای دستمو ول کنی؟ مچم قطع شد!
دستمو ول کرد و همزمان کیفشو پرت کرد رو صندلی...جای خالی تخـ ـت سامان که دو روز پیش فروختیمش دلمو سوزوند...نرگس نامرد...!
@romangram_com