#دلهره_پارت_42

سر رو به دیوار تکیه دادم...سرش رو کج کرد و با لحنی پر از حس مادری گفت
_عاشق شدی؟...اونم بی خبر؟!
چشم هامو بستم از خجالت...از بابت حرفی که گفت و از نگاهم خوند...دستم پیش خدا و مادرم همیشه رو بوده و من خیال میکنم تو دار ترین آدم دنیام...گرمای دست پر مهرش رو روی دست مشت شده ام احساس کردم...
_آره مادر؟
لرزش دست هام...هم گام بود با لرزش صدای مامان مولود...نم چشم هامو که دید لبخندش دلنشین تر شد...انگار خیالش راحت شده باشه که غم بچه اش برای دردی به اسمه عشقه...دردی که درمون براش هست...
_کی هست مادر؟...من دیدمش؟...
آروم سرم رو تکون دادم...بیشتر خندید و گوشه ی چادرش رو به چشم هام کشید
_چند وقته که اینطوری از پا درت آورده؟ خودش میدونه؟
درد منم همین بود...نمیدونست و روز عروسی برادرش با صورت تغییر کرده و شال سفیدش پیش روم لبخند میزد ...نمیدونست که روز عروسی جلوی تالار با دیدن من کنار سهراب واسم دست تکون داد و از همون لبخند های با دنیا متفاوتش تقدیمم کرد...
به زور تونستم حرف بزنم...بغض و خجالت توام باهم گریبانم و گرفته بود__نمیدونه مامان...زانوهامو به سمت شکمم خم کردم...چادرش رو روی پاهام انداخت
_زمین سرد مادر...سرما میخوری.اینبار عبور قطره اشک رو تا روی گونه ام و لا به لای ته ریش صورتم حس کردم...باز چادرش رو به چشم هام کشید...
_چیکار کرده باهات عطا؟ ندیده بودمت اینطور...
چادرش رو روی چشم هام نگه داشتم...عطر نفس هاش لابه لای چادرش پیچیده بود...بوی معطر قرآن عطریش به مشامم رسید...
_دعا کن برام مامان مولود.حالم خوش نیست...میترسم از عاقبتش!
دست های نـ ـوازشگرش به سرم کشیده شد
_دختری که پسر منو...عطای منو...به این حال و روز درآورده مگه میتونه عاقبتی جز خیر داشته باشه؟ چند وقته دست دست میکنی مادر؟...
چند وقت بود؟یک ماه؟...دو ماه؟ پس چرا این زخم ها صد ساله به نظر میرسند؟ کی تیشه به ریشه ام زدی که خودم نفهمیدم؟
_نمیدونم...
_من میدونم!
چادرش رو از روی چشم هام پایین کشید...چشم هاش از خیسی چشم های من نم زده شده بود...لب هاش میلرزید وقتی گفت
_نذار این دخترم از دستت بره...واسه یه بارم شده پای دلت وایسا عطا...
یک هفته طول کشید تا با خودم و دل و عقلم کنار بیام...که تصمیم بگیرم چیکار کنم...چه کاری بهتره...تمام این مدت از ساغر و رفتارهاش برای مامان مولود گفتم..میخندید و میگفت "باید دختر بانمکی باشه"
شرم میکردم از گفتن اینکه دختر بانمکی که با یه لبخند به راحتی به دل میشینه...اما از حرف های سهراب گفتم..از زندگیشون...از منش و رفتارهایی که از خود سهراب دیده بودم و احساس میکردم بی شباهت به ساغر نیست...
مامان مولود حسابی مشتاق دیدن ساغر بود ولی منم به فکر حال روز اون لحظه و بی خوابی های بعدش بودم که دعوتشون نکردم...
خنده دار به نظر میرسید...حتی گاهی برای خودم هم...
اما چه کنم که دست من نیست تغییر حالم...
صبح سهراب دیرتر به شرکت اومد...یه خورده پکر بود و میگفت گرفتاریش برای دعوای ساغر با پدرش!

@romangram_com