#دلهره_پارت_41
_خواهش میشه
سینی چایی رو کنار بشقاب روی زمین گذاشتیم.سهراب خنده ی روی لب ساغر و دید و سر به سرش گذاشت..."سرخوش" گفتنش به ساغر رو خودش هم باور نداشت چون تو این مدت مدام تو حرفاش از ناراحتی و غمزدگی خواهرش میگفت.
بازم موقع چایی خوردن و گپ و گفت بعدش ساغر ساکت و بی سر و صدا بود..
هی غلت و واغلت می زنم توی رخت خوابم و هی چشم هام دو دو می زنه .
هی می خوام فراموش کنم اون دخترو هی به زندگی خودم فکر می کنم ، به فلان لباس ، به فلان عطر ، به فلان انگشتر ، بازم می رسم به چشمهای سیاه ِ معصوم . استغفرالله ...
چرا خوابم نمی بره پس . چرا چند وقته که بیخوابم کرده دیدنش...هر شب یه چیزی سنگینی می کنه روی سیـ ـنه ام ،
میاد بالا می رسه نزدیک گلوم ، میخوام پقی بزنه بیرون و گریه کنم اما اشک هام نمیان...جز صدای آه پرسوزی که قلـ ـبم رو به درد میاره تسلیمی ندارم دربرابر چشم هاش...دستمو میذارم زیر چونه ام . جای چونه ام محکم می شه . تکیه گاه دار می شه .
بعد دستم و میذارم روی میز این جوری جای دستم هم محکم می شه . به بیرون نگاه می کنم . به تکیه گاه ماشینها . به تکیه گاه خونه ها . به ... به تکیه گاه آدمها .بعد دل خودم و می بینم که تنهاست . که تصمیم گرفته تنها باشه .
که تصمیم گرفته به هیچ جایی تکیه نکنه و خدا داره کمکش می کنه . خدا خیلی مهربونِ .خدا دست دلم و گرفته و داره یادش می ده که آدم هر چقدر هم که تنها باشه . هر چقدر هم که از زمین و زمان خورده باشه ، هر چقدر که دلش گرفته باشه خدایی داره .
و خدا همیشه با آدمهاست ...پس خدایا...این بیخوابی ها...این دلتنگی ها...این سکوت و این چشم ها رو از من بگیر...
بگیر که میخوام جورِ دیگه ای زندگی کنم...بگیر که یک هفته از دیدار گذشته و شاید اون حتی چند ساعت کنارهم بودنمون رو به خاطر نیاره اما من ...
روز و شب دارم به یادش زندگی میکنم...خسته ام از دست این چشم ها که برق چشم های سیاه ساغر و نمیخواد از یاد ببره ...
بگیر از من این بی خوابی های روز و شب و که داره از پا درم میاره...بگیر از من این سکوت و...بذار این زبون بچرخه و بگه که...
مدتیِ که خاطرخواه جفت چشم هایی شده که انگار فقط برای من ساخته شده و بس...!بذار بگه که مدت هاست درگیر لبخند معجزه گر دختری شده که لحظه هاشو با آرزوی همون لبخند سر میکنه...توی تاریکی خونه از پله ها پایین اومدم...
مامان مولود و صدا قرآن خوندش میتونست بهم آرامش بده...پشت در اتاقش نشستم ...
دعاهای نیمه شب مادرم کجا و دعاهای من کجا...خیلی بدِ که آدم حالش خوش نباشه ، دلش گرفته باشه ، بغض داشته باشه . بعد به خودش بگه که نه ... تو نباید دلت بگیره . تو به خودت قول دادی که حالت خوش باشه .
تو قول دادی که بغض نکنی . تو قول دادی که دردهات رو به کسی نگی . و خب فیل ام باشه یه روزهایی دلش می گیره
_عطا مادر ...چرا پشت در نشستی باز؟
لبخند روی لـ ـبم نشست...کوتاه
_همینجا خوبه..
بیرون در خوب بود چون خود این روزهامو لایق وارد شدن به پاکترین و مقدس ترین جای زندگیم نمیدونستم...آغـ ـوش مادرم...حتی اتاقی که همیشه صدای قرآن خوندن و ذکر گفتن مادرم طنین انداز میشه...
در اتاق رو باز کرد ...چشم های کمی سرخش به سرخی چشم های من نمیرسید...دست به دیوار بود که آروم کنارم همون جلوی در نشست...اگه میشد مثل بچگی ها جلوش گریه و گلایه کنم چی میشد ؟
_چته مادر؟...چند وقته خودت نیستی امیر عطا...!
نگاهش کردم...پر بغض و پر گلایه...
_حالم خوش نیست مامان...همه وجودم درد میکنه
لب هامو محکم روی هم فشار دادم...آرزوی کودک بودن به سرم زده بود...تسبیح سبز توی دستش رو از سر گرفت ...میخواست برای من ذکر بگه...میشناختمش...چشم های نگرانش باهام حرف میزد...
_بگرد دنبال دوای دردت...
@romangram_com