#دلهره_پارت_36
_چی شد؟
دلا شدم سمت شیشه خرده ها...
_لیوان شکست...
ساغر جوای سهراب و داد...لیوان چای با اینکه از ارتفاع نه چندان زیاد افتاده بود اما خرد شده بود و تکیه تکیه...
_میخواید کمکتون کنم؟
صداش...بوی عطرش...ای خدا...لعنت به من....
سرمو بلند نکردم...
_نه ممنون...خودم جمعش میکنم
_دستت داره خون میاد...
تکیه شیشه رو روی زمین انداختم و به انگشت اشاره ام خیره شدم...خون می اومد...
_چیزی نشده.
خم شد سمتم و صداش نزدیکتر به گوشم رسید
_حواست کجاست آخه؟
حواسم؟...حواسم پیِ بی حواسی تو نسبت به خودمه!
_چیزی نیست...نگران نباشید
دستش رو سمت شیشه خرده ها میبرد که با عصبانیت گفت
_نگرانم چون خیلی تعارف میکنی...پاشو برو بیرون من اینارو جم میکنم!!
شاید تن صداش بیش از حد بلند بود که سهراب هم خودش رو به آشپزخونه رسوند...متعجب به چشم های کمی سرخش نگاه کردم و بیش از اینکه پی به گریه کردن چشم هاش بیفتم انگشت اشاره اش شونه ام رو کوتاه لمس کرد
_برو بیرون
صدای خنده های سهراب می اومد وقتی بلند شدم و چند قدم از ساغر دور شدم...تکیه دادم به دیوار و یه دل ِ سیر نگاهش کردم...
در کابینت رو باز کرد و توی دومین کابینت جارو خاک انداز رو پیدا کرد و برداشت...با صبر و حوصله شیشه خرده هارو جمع میکرد و توی سطل کنار یخچال میریخت...سهراب میخندید و سر به سرش میگذاشت...عصبانی میشد و گاهی سر سهراب داد میزد که صدای خنده اش رو اعصابه...
راست میگفت و منم همین اعتقاد رو داشتم...
_ببین این سآغر ما تعادل رفتاری نداره...تو به دل نگیر...بتادین و چسب داری واسه دستت؟
دهنم خشک شده بود...نگاهم به انگشت دستم رسید که کاملا از رنگ خون سرخ شده بود...ساغر که کنار سهراب ایستاد نگاهمو پایین انداختم.
_تو کابینت بالا سمت راستی هست...
سهراب رفت وسائل و بیاره ...میفهمیدم ساغر داره نگاهم میکنه و میبینه که دارم مدام لب هامو میگزم...
_میسوزه؟
@romangram_com