#دلهره_پارت_35
_آفرین به شما...خوبه که بعضی ها یاد بگیرند آقایِ عطا
سهراب لیوان خالی چاییو توی سینی گذاشت و لیوان من و جاش برداشت.
_تازه دستپختشو نخوردی ساغر...خدایی با دستپخت مامان مونس برابری میکنه...
بارها شنیده بودم از سهراب..
_ایشالا یه بار واسه شام مزاحمشون میشیم...
حرفمو که زدم عطارو نگاه کردم.نگاهشو باز ازم گرفت و اینبار به سهراب خیره شد
_همین امشب شام درخدمتتون هستم.
سهرابم پشت حرفم دراومد
_آره...امروزم تو روزه ای گ*ن*ا*ه داری...یه شب دیگه
فکر نمیکردم روزه باشه...روز خاصی نبود که بخواد روزه بگیره..
_من اهل تعارف نیستم.امشب شام پیشم بمونید منم تنهام...
سهراب با بازوش به بازوم زد...به چشم های مشکی هم زل زده بودیم
_بمونیم ساغر؟
نمیدونم چرا...با وجود معذب بودنم اما دوست داشتم بمونم...یه جورایی اذیت کردن عطا و این سرپایین انداختناش واسم جالب و بامزه بود
"عطا"
نرم افزار جدید و توی لپ تاپ سهراب ریختم...بقیه نرم افزارهایی که خودش میخواست و براش دانلود کردم و اجرای هرکدوم رو خودش به عهده گرفت...
دستپاچگیم رو شاید مهمون ها نمیفهمیدن اما خودم از لرزش دست هام و خیسی کف دستم متوجه میشدم.
برای خودم تو آشپزخونه الکی اینور و اونور میرفتم...ساغر وقتی فهمید روزه ام نذاشت میوه و شربت براشون ببرم ...
خانومِ سآغر از وقتی که وارد خونه شده بود مثل اون روز تو خونه اشون بلبل زبونی نمیکرد.سهراب حق داشت که این روزها به شدت نگران خواهرش باشه...کاملا مشخص بود که با اولین دیدارمون چقدر فرق کرده...حتی مدل نگاه کردنش...!
چقدر پکر بود و چقدر با دیدنش بهم ریختم...
خدایا...من به تو قول داده بودم...یک ماه پیش...پای دعای کمیلی که خوندم..قرار بود نگاهی غلط ...حرفی غلط...فکری غلط به سرم نزنه...اما...از تو چه پنهون وقتی سهراب بهم گفت که سآغر توی ماشینه یه لحظه نخواستم قولی که بهت داده بودم و یادم بیارم...
خدایا...خب تقصیر من ِ رو سیاه چیِ؟
تو هیچوقت دلتنگ کسی نمیشی؟ اینکه یهو دلت کسی رو بخواد که نیست...که چند وقت ندیدیش...اینکه چند لحظه قبل یهو دلت خواسته که بیاد پیشت...که ببینیش و باهاش حرف بزنی؟ تا حالا دلتنگِ کسی شدی؟ مثلن از همین بنده های خاصت که خیلی دوسشون داری...میخوام ببینم میتونی مردونه...حس کنی دلتنگی چقدر درد داره؟ چقدر جای زخمش دل آدمو میسوزونه؟
هرچند..تو اگه دلتنگ بشی غصه ای نداری که...تو...زورت زیاده...هروقت اراده کنی...هروقت دلت بخواد میتونی ببری پیش خودت..میتونی بهش دستور بدی بیاد پیشت..باهات حرف بزنه..بهت نگاه کنه...حالا اینکه ممکنه خودت نخوای اینکارو کنی یه حرف دیگه است...
ولی ...راستش...خودت بهتر میدونی وقتی یه آدم دلش تنگ میشه دستش به هیجا بند نیست...آدم تنها که مثل تو زورش زیاد نیست..مجبوره بشینه توی تنهایی ِ خودش هی بغض کنه و هی باهات حرف بزنه...
این حرفی که میخوام بزنمو بهم ببخش...ولی...خدایی تو وقتی آدم و می آفریدی میدونستی موقع دلتنگی چقدر دستش خالیِ؟...چه حرفی میزنم! معلومه که میدونستی...تو همه چیو میدونی...حالا که میدونستی پس برای چی دلتنگی و آفریدی؟ اصلا تو خودت تا حالا دلتنگ کسی بودی که بدونی دلتنگی چقدر درد داره و دوری صد پله بدتر؟
_کمک نمیخواید؟با شنیدن صدای ساغر بند افکارم از هم پاشیده شد...هول شدم و همینکه خواستم به سمت ورودی آشپزخونه برگردم دستم خورد به لیوان ِ چای روی میز و صدای شکستنش ذهنم رو مخشوش کرد...
@romangram_com