#دلهره_پارت_34
سهراب دستشو داشت به سمت شالم میبرد که خودم جلوشو کشیدمش...
_عطا معذب میشه
_دوست تو همینجوریشم معذبه...
خندید و یواش تو سرم زد
_پسر خوبیِ...یه دونه است اصلا
بی حوصله سر تکون دادم و برای مسخره کردن دوستش گفتم
_بابا بزرگش زن نمیخواد؟
زد زیر خنده و یهو به عطایی که سینی به دست داشت می اومد سمتمون گفت
_عطا بابا بزرگت زن نمیخواد؟
چشم های متعجب عطا وقتی که خم شد تا چایی رو جلوی سهراب بگیره خنده دار بود
_بابا بزرگمو خدا رحمت کنه ولی واسه چی پرسیدی؟
سهراب با خنده لیوان چایی رو برداشت و گفت
_ساغر میخواست زنش بشه!
نگاه عطا که به سمتم چرخید سرمو پایین انداختم و به هول گفتم
_شوخی میکنه...!
عطا سینی چایی رو جلوم گذاشت و رو به روی هردومون نشست
_حیف شد...اگه زن ساغر ما میشد حداقل یه ده سالی رو کنار ساغر زجر میکشید بعد فوت میشد...ناکام از دنیا رفت بنده خدا...
سهراب داشت واسه بابا بزرگ عطا فاتحه میفرستاد که عطا به لیوانِ توی سینی اشاره کرد و بدون اینکه نگاهی بهم بندازه گفت
_بفرمایید چایی ...شیرینی منم یه کم دیگه آماده میشه!
اگه چهارچشمی بهم زل میزد اینقدر معذب نمیشدم... تا وقتی که اینطور باهام حرف میزد...
لیوان چایی رو برداشتم اما اینقدر داغ بود که سریع گذاشتم تو سینی.
_سهراب چجوری داری چایی میخوری؟
قلپی خورد و بیخیال گفت
_به راحتی...حالا شیرینیت چی هست عطا خان؟
نگاهم و نتونستم ازش بگیرم ...لبخند محوی زد و گفت
_من فقط آرد نخودچی بلدم درست کنم.
یه جوری گفت که دلم براش سوخت...همونشم داداشای من بلد نبودن درست کنند.
@romangram_com