#دلهره_پارت_33
_داری منو دست میندازی؟
سریع مردمک چشم هامو نگاه کرد...دوست نداشتم حرف های اون روز خودمو بهم تحویل بده...خوب یادم بود که بهش چه حرف هایی و زده بودم...
_نه خانوم...این چه حرفیه؟ خوشحال میشم چند دقیقه ای در خدمتتون باشم...شما اون روز از من خیلی پذیرایی کردید...
لب هامو به نشونه ی فکر کردن جمع کردم...برای اینکه معذبش کنم یهویی سرمو آوردم بالا و به صورتش خیره شدم..داشتم میمردم از خنده وقتی نگاهشو ازم گرفت و فقط یه لبخند کوچیک زد...
_ولی من اون روز شیرینی خونگی درست کرده بودم...
کمـ ـرشو صاف کرد و در ماشین و باز نگه داشت
_خدارو چه دیدی؟ شاید تو خونه ی ماهم شیرینی خونگی پیدا شد...بفرمایید خانوم ِ...
اسممو نمیدونست؟
پیاده شدم و وقتی رو به روش قرار گرفتم سرمو بلند کردم
_سآغر...!
خجالت زده گفت
_بعله...خانومِ ساغر
در ماشین و پشت سرم بست .سهراب با خنده نگاهم میکرد و معتقد بود عطا سنگم میتونه راضی کنه چه برسه به منو..
ولی خب راست میگفت...چهره ی پسره...با اون صورت گرد و لاغرش...با موها و ابروهای کمی بورش...حتی با اون ریش تقریبا زیادش یه معصومیتی داشت که ادم دلش نمی اومد اذیتش کنه یا روشو زمین بندازه...از همه بامزه تر سفیدی صورتش بود و سرخی گونه هاش...با مزه اش میکرد وقتی خجالت میکشید...
منتظر واستاده بودم تا سهراب در ماشین رو قفل کنه و بیاد...عطا اما نگاهش فقط به ماشین بود...با اومدن سهراب وارد خونه ی قدیمیشون شدیم...این مدل خونه رو دوست نداشتم...با اینکه تمیزی و سنتی بودن از در و دیوارش میریخت اما من خونه نوساز دوست دارم...خونه ای که بوی نویی بده...بوی تازگی...همه اش چوب باشه...مثل ویلاهای تو شمال...خونه آجری دوست ندارم...خونه ی خود ماهم کم قدیمی نمیزد...متاسفانه اونم دیوارهای آجری داشت اما هرچی بود یه هوا از این خونه بزرگتر و دلوازتر میزد...
تعارف زد که بریم داخل خونه تا به جای اینکه تو حیاط کوچیکشون بمونیم...
هرچند...هرچی بیشتر به خونه اشون نزدیک میشدم یه حس خوب...یه بوی خوب به مشامم میخورد که ناخوداگاه یه لبخند طولانی رو لب هام آورده بود..
باغچه کوچیک تو حیاطشون و تازه آب داده بود..بوی نم و خاک همه جارو پر کرده بود...پرده های قدیمی و پنجره های کوتاه و مـ ـستطیلی خونه از توی حیاطم توجهم و جلب کرده بود...
جفتشون منتظر بودن تا اول من وارد خونه اشون بشم...نمیدونم چرا...ولی شاید وقتی تو چارچوب خونه اشون ایستادم و نگاهم کشیده شد پیِ رحل قرآن و عکس شهیدی که درست رو به روی درخونه اشون به دیوار نصب شده بود زیر لب صلوات فرستادم و بسم الله گفتم...یه حسی داشتم که خونه اشون بهم القا میکرد...نه معذب بودم نه راحت...انگار خودم و به زور داشتم به سمتی میکشیدم که خواست صاحب خونه نبود!
صداها و حرف های عطا و سهراب و نمیشنیدم...
کوتاه و بریده نفس میکشیدم و نگاهم فقط به جلوی پاهای خودم بود...وقتی به پذیرایی خونه اشون رسیدیم دنبال مبل یا حتی صندلی گشتم اما...
اما پذیرایی خونه اشون دو تا فرش دوازده متری زرشکی رنگ داشت با پشتی هایی که دور تا دور پذیرایی رو گرفته بودند...دست سهراب که پشت کرم خورد به سمت نزدیکترین جا برای نشستن رفتم...
حالا معذب بودم..حالا که تو خونه ای به این تمیزی و پاکی با لباس های خاک خورده نشسته بودم...سهراب همچنان داشت با عطا حرف میزد که کنارم نشست...
عطا از تو آشپزخونه داشت جواب سهرابمو میداد که نگاهم به قاب عکس هاشون کشیده شد...عکس خودش و مادرش به دیوار قاب شده بود...کنارش همون عکس شهیدی بود که به محض ورودم به خونه به چشمم اومد...چقدر شبیه عطا بود...مدل چشم و ابروش...چشم های قهوه ای روشن...ابروهای پهن و کوتاه مردونه...یه ذره اونطرف ترش عکس یه مرد جوون بود...مردی که شاید باز بی شباهت به عطا نبود...
نگاهم پی ِ لبخند روی لب مادرش رفت...این پسره شبیه مامانش میخنده...یه معصومیتی نگاه مادرش داشت که من اون و تو چشم های عطا بارها دیده بودم...
_ساکتی ...؟!
به پشتی تکیه دادم و کیفمو تو بغـ ـلم گرفتم...بازوم درد میکرد هنوز...حرف های پسره از ذهنم بیرون نرفته بود ولی یه سری حرف های دیگه سر دلم مونده بود که حرف های اون پسر میرفت ته ته دلم ...
@romangram_com