#دلهره_پارت_32

بازم خندید و قرار شد که بیاد دم پارک دنبالم...
با پیچیدن ماشین سهراب بلند شدم ..به محض سوار شدنم فهمید که دمغم و سرحال نیستم.به پشتی صندلی تکیه دادم و چشم هامو روی هم گذاشتم...میخواست بره دم خونه ی دوستش تا لپ تاپ داغون شده اشو بده واسش درست کنه..جلوی خونه ی رفیقش ماشین و نگه داشت و پیاده شد...تو ماشین به هوای جوک های بی مزه اش چقدر الکی خندیده بودم..دهنم درد گرفته بود بابت این باز و بسته شدن های بیخود و از سر اجبار...گ*ن*ا*ه سهراب چی بود که از کار و زندگیش میزد تا حال خواهرش و خوب کنه؟
با اومدن عطا جلوی در خونه رومو ازشون برگردوندم...دلم میخواست خونه نرم...! بمونم تو کوچه..یا حتی تو ماشین سهراب...یه ماهه خونه ی ما شده حرف عروسی و کار عروسی سامان و نرگس...کی ساغرو دوست داره؟ کی دلش به حال ساغر و سکوتش میسوزه؟...مامانم که فکر دعوت کردن دف زن و لباس خودشه...باباهم که به فکر شیرینی و میوه و تالار...سامانم که میگه اگه نرگس و تنها بذارم خاله زهر خودشو با حرفاش میریزه...میدونم خرم میکنه...میدونم بهونه واسم میاره تا بره پیش زنش...اما خب این نامردیِ...نیست؟
با ضربه ای که به شیشه خورد سرمو چرخوندم...سهراب خم شده بود و اشاره کرد شیشه رو پایین بدم...
_هان؟
_نمیای بریم خونه اشون تا لپ تاپ منو رو به راه کنه؟...میگه نیم ساعته درستش میکنه...
_من میشینم تو ماشین تو برو ...
_نمیشه که نیم ساعت تو ماشین بشینی.بیا بریم عطا دستپختش خیلی خوبه ها...میتونیم به شامشون دستبرد بزنیم!
شوخی بی مزه اش خنده ای به لـ ـبم نیاورد...دو روز بود که لب به هیچی نزده بودم و میلی ام به غذا نداشتم...اصلا بوی غذاهای مامان مونس که بهم میخورد عق میزدم...
_حوصله ندارم سهراب...الان اونم خواهر و مادرش خونه اند باید با اونا حرف بزنم من حال ندارم!
خسته شد از چک و چونه زدن...سری تکون داد
_کسی خونه اشون نیست جز خودش...ولی اگه نمیخوای بیای اشکالی نداره..میگم نیم ساعت دیگه میایم لپ تاپو میبریم.
بهتر شد...
دوباره سر سنگینمو روی صندلی ول کردم و چشم هامو بستم.
چند دقیقه ای از رفتن سهراب نمیگذشت که دوباره صدای انگشتری که به شیشه زد چشم هامو باز کرد...
با دیدن دوست سهراب سرجام نشستم و کاملا دستپاچه و مضطرب شالمو جلو کشیدم...ظاهر مومن و سر به زیرش نتیجه عکس العمل من بود...
با دیدن دوست سهراب سرجام نشستم و کاملا دستپاچه و مضطرب شالمو جلو کشیدم...ظاهر مومن و سر به زیرش نتیجه عکس العمل من بود...
_سلام خانوم...بنده رو که به جا آوردید؟
سرمو انداختم پایین تا اون گردن درد نگیره!
_آره شناختم...
هنوز سرش پایین بود ولی میشد لبخندشو دید...نگاهم به لباس یقه دیپلمات یا همون آخوندیش افتاد...
_ به شما یاد ندادن جواب سلام آقای محترمی مثل من واجبه؟!
دقیقا داشت ادای خودم و تو همون روز جلوی در خونه در میاورد...!حتی دست به ته ریشش کشید... با چشم های متعجب بهش نگاه کردم که سریع نگاهشو ازم گرفت و در ماشین و باز کرد
_میشه منم ازتون خواهش کنم یه کم بیشتر بمونید؟
چشم هاش دو دو میزدند...هرجایی رو نگاه میکرد جز چشم های بی حال و خسته ی منو...
_میشه دیگه؟...منکه اون روز به حرفتون گوش دادم...!
حتی ادا اصولشم شبیه من کرده بود...خنده دار شده بود...الان که دقت میکنم یه کمم با نمکه! اما...

@romangram_com