#دلهره_پارت_31

_خب دیگه بریم خونه؟
_کجا؟ مثل اینکه لباس من مونده ها...
_مگه قرار نبود من انتخاب کنم؟
_آره خب...
_خب دیگه پس بریم...
_تو که داری میری خونه آقای بتمن
_سورپرایزِ...روز قبل جشن بهت لباس و نشون میدم!
_وای یا خدا...نگو که نمیخوای نظر منم بدونی...
_اتفاقا نظر و سلیقه اتو میدونم با اجازه ی شما یکی از لباس هاتو بردم که خیاط از رویش سایز بزنه..خیالت راحت
دلم میخواست وسط پاساژ جیغ بزنم و بکوب به سر و صورت سهراب...از بس که این مرد خونسرد و بی خیالِ...تا دمِ ماشین باهاش کلنجار رفتم که بی خیال این حرفا بشه و لباس خواهر دوماد و که مهمتر از عروس دامادِ بهم نشون بده اما راضی نشد و از موضع خودش کوتاه نیومد...
دو روز دیگه میشد روز عروسی سامان و نرگس...من هر روز بی رمغ تر و بی حوصله تر از قبل میشدم و اینو سهرابم خوب فهمیده بود...بهونه گیری هام خیلی بیشتر شده بود..به همه پیله میکردم..حتی عروسک هامم در امان نبودند...این وسط سهراب شده بود مسئول ساکت کردن من...
هر روز از محل کارش بهم زنگ میزد و بیخودی و الکی چند دقیقه ای باهام حرف میزد و هر روز عصر به بهونه بستنی خوردن و خرید خونه میبردتم بیرون...تو این بریز و به پاش پیله کردم به لپ تاپم که یه خورده موقع بالا اومدن گیر میکرد...اونقدر گفتم و گفتم تا سهراب یه مدل جدیدشو برام خرید و خودش مجبور شد با همون لپ تاپ قدیمیش سر کنه...از اون روز که برام خریدش حتی یه بارم ازش استفاده نکردم...درست مثل گردنبندی که از سر غر غرهام بابت ریخت و پاش های حاج بابا برای نرگس واسه من خریداری شد...دو شب انداختم گردنم ولی شب سوم دیدم موقع خواب اذیتم میکنه...دیگه ازش استفاده نکردم...فقط الکی دلم هوای یه چیزی میزد به سرش و مثل همیشه وقتی به دستش میاوردم همون هوائه از سرم میپرید...تازه قرار شده بود برای پاتخـ ـتی که نرگس باید واسه من و مامانم کادو میخرید و هدیه میداد همون انگشتری رو که روز خریدشون چشمم بهش بود و واسم بگیرن...هرچند اون انگشتر تک نگینه واسه سنم زیادی بود...ولی خب...اون موقع دلم خواست...بایدم همون موقع برام میخریدند...با مامان مونسم کاری نداشتم...یعنی اصلا اون منو نمیدید...درگیر کار و بار خودش بود...درست مثل بابا...
سامان هم که انگار نه انگار خواهری به اسم ساغر داره...یا دائم پای تلفن حرف زدنه یا همه اش خونه خاله اینا...دیگه کلاس زبانم نرفتم...یعنی تا اون حدی که میخواستم یاد گرفتم...هرچند حوصله ی تکالیفشم نداشتم...موبایلم برای چندمین بار زنگ خورد...از توی کیفم گوشیم و بیرون آوردم...با خودم گفتم مامانه...زنگ زده بگه زودتر بگردم خونه...اما سهراب بود...
_بله؟
_کجایی ساغر؟
_اومدم به بهانه ی تل خریدن تو پارک بشینم!
خندید و گفت
_صداقتتو دوست دارم...
زورکی لبخند زدم
_منم تو رو دوست دارم...
_اگه منو دوست داری پاشو بیا دم در خونه که با ماشین میخوام برم جایی ...
_خودت برو..من حوصله ندارم ...تو آروم رانندگی میکنی.
_بیا اذیت نکن...بعدش قول میدم ببرمت اون رستوران که غذاهاشو دوست داری
کیف کولیمو تو بغـ ـلم جابجا کردم
_که غذاهای رژیمیشو واسم بگیری؟
_نه به خدا..ایندفعه هرچی تو بخوای..بیا عجله دارم
_سهراب عقلت پاره سنگ برداشته؟ خب خودت بیا دنبالم...

@romangram_com