#دلهره_پارت_28
حوصله ی حرف زدن با هیچکس و نداشتم...در اتاق و باز کردم و به تخـ ـت و عروسک هام پناه آوردم.
حتما مامانم باهاشون می رفت واسه خرید...
اونم چه خریدی...هرچی ارزون تر بودو برمیداشتند و فکر میکردن دارن چه شق القمری میکنند...دفعه پیش که آخرسر منم مثل خاله حرصی شدم...کسی مثل نرگس که تو خونه پدر مادرش همه چی داره و صد البته آرامش...آخه چه درد بی درمونیِ که با پسری ازدواج کنه که واسه هر خریدشون چک میکشه و تازه موقع انتخاب جنس یه طوری به چشمش نگاه میکنه که راضیت کنه هرچی ارزون تر بهتر؟منکه نمیفهمم...معلومه که خریت نرگس به من ربط نداره...اما خود من هیچوقت راضی نمیشم از این ریخت و پاشای خونه ی بابام بگذرم و زن کسی مثل سامان بشم که حتی پول نداره ببرتش گرون ترین رستوران شهر...!
هرچند خود منم تو خونه ی بابام همه چی به وفق مرادم نیست...هرچی بخوابم برام نمیخرن ولی میدونم که میتونند بخرن...بضاعت مالیشو دارن...هرچند گاهی ام خواسته های من بیش از اندازه است و بضاعتشون بهش نمیرسه...
اصلا همه ی اینا به درک...من زن کسی میشم که دست رو هرچی گذاشتم سریع واسم بخره...یا نگاهم سمت چیزی کشیده شد دو دقیقه بعدش ببینم که همون و واسم گرفته....عمرا زن آدمی بشم که با نگاه کردن بهش دلم بسوزه و بگم هرچی تو بگی ...اونوقتم هرچی اون بگه ختم بشه به یه لباس یا یه لوازم ارزون قیمت...
باید مرد من همه دنیا رو به پام بریزه...هرچی که من میخوام...اصلا باید وضع مالیش توپ باشه...توپِ توپ...دست میکنه تو جیبش پول بیرون بریزه...راه میرفتم به پام طلا بریزه...
نرگس که میگه همچین آدمی پیدا نمیشه...پیدام بشه میره یه زن میگیره که خودشم پولدار باشه و واسه طرف بصرفه این خرج کردن...
اما اگه من ساغرم...پولدارترین پسر شهرو که عاشقترین هم هست میکشونم سمت خودم...خدایا اینم از آرزوی من...زود منو به آرزوم برسون که میخوام شوهر انتخاب کردن و به دخترای فامیل یاد بدم...
صدای رفتن مامان مونس و سامان رو شنیدم...اگه از اتاق بیرون میرفتم بابا مجبورم میکرد هر چند دقیقه یکبار براش چایی ببرم و میوه ...کلا اون نمیتونه منو نشسته ببینه...
بهتر بود واسه خودم تو همین اتاق سر کنم که از این به بعدم با رفتن سامان اوضاع همینه و همینه..کی مثل سامان تو این خونه هست که از هر چهارتا کلمه اش دو تاش ساغر باشه؟
اونم که داره میره سر زندگیش...نه دیگه از بستنی خوردن کلاس زبان خبری هست نه از خوش و بش های هر شبمون...
لعنت به تو نرگس که با اومدنت داداشمو ازم گرفتی...بذار عروسمون بشی...یه رویی بهت نشون بدم اون سرش ناپیدا...یه کاری میکنم معنی خواهر شوهر از چشمات بزنه بیرون...تو اون روی منو ندیدی...من داداشم و دستی دستی تقدیمت نمیکنم...بهترین روزامو کنارش بودم و حالا تو یه روزه میخوای ببریش ؟...دارم برات...منتظر سنگ انداختن های منم باش که به من میگن ساغر خانوم...
_ساغر خانوم؟
میخواستم خودمو به خواب بزنم اما سهراب در اتاقم رو باز کرد ...با دلخوری بهش سلام کردم و روی تخـ ـتم دراز کشیدم.
_میخوای بخوابی؟
سرمو تکون دادم و لحافم و لای پاهام جمع کردم ...نگاهی به دور تا دور اتاقمو انداخت تا نزدیک تخـ ـت شد...شلوار مردونه ی مشکی پوشیده بود با پیرهن مردونه ی مشکی...با مشکی قرار داد بسته بود داداشم..
_میخوام برم بیرون...گفتم بهت بگم اگه میخوای بیای
چشم هامو روی هم گذاشتم
_نمیخوام..لابد بریم منو بدوئونی...از دست تو توی این یه ماه دو کیلو کم کردم.
یه طرف تخـ ـتم با نشستن سهراب رفت پایین...خندید و با سرانگشتش موهامو لمس کرد
_نترس نمیدوئونمت...بریم میخوام واسه عروسی این شازده کت و شلوار بخرم...گفتم اگه توام لباسی میخوای بریم بخری
با شنیدن این حرف دنیای از دست رفته ام بهم چشمک زد..چشم هامو باز کرد و به سمتش نیم خیز شدم...هنوز لبخند روی لب هاش بود
_چی شد؟...راه افتادی!
چشم هامو ریز کردم
_دروغ که نمیگی؟
سرشو به چپ و راست تکون داد
_نیای با من مجبوری با مامان بری خیاط خونه ی محل کت دامن بدوزی تا کجات...!!
@romangram_com