#دلهره_پارت_29

با شنیدن این حرف اونم از زبون سهرابِ همیشه ممتنع زدم زیر خنده و به سمتش هجوم بردم تا بغـ ـلش کنم..
_عاشقتم داداشی
اما ...
حیف...قبل از اینکه دستم بهش برسه از روی تخـ ـت بلند شد و من آویزون از تخـ ـت ناسزا نثارش کردم
_بی لیاقت...از خداتم باشه من بغـ ـلت کنم.
دست هاشو تو جیب شلوارش فرو برد و با خنده گفت
_فعلا که از خدام نیست...تا ماشین و میبرم بیرون سریع حاضر شو.
با رفتن سهراب منم آبی به دست و روم زدم و لباس های بیرونم و پوشیدم...همینکه خواستم از در برم بیرون بابا پیگیرم شد...
_کجا ساغر؟
جانمازشو داشت از روی زمین جمع میکرد که شالم و جلوتر کشیدم و به سمتش رفتم
_قبول باشه حاج بابا...دارم با سهراب میرم بیرون...میخواد کت و شلوار بخره گفته منم باهاش برم
تسبیحشو از روی میز برداشت و به سمتم اومد...زبونم و روی لـ ـبم کشیدم تا رژ لـ ـبم رو محو کنم.
_برو از جیب کتم صد تومن بردار برای خودتم چیزی پسند کردی بخر!
وای خدا قلـ ـبم...
نه به سامان که زِدِ حال زد نه به سهراب و بابا که هی دارن منو ذوق زده میکنند...
بابارو که نمیشد بـ ـوسید...اما حسابی ازش تشکر کردم ...همین پیشرفت نصفه و نیمه ی حاج بابا قابل ستایش بود...
سوار ماشین سهراب که شدم با آب و تاب درباره ی بابا واسش گفتم...یه طوری میخندید انگار دارم جک تعریف میکنم واسش...
تا رسیدن به پاساژی که میخواستیم خرید کنیم باهاش حرف زدم ...یا جک های بی مزه ی توی گوشیم و میخوندم یا از کلاس زبان و معلم سانتی مانتالش حرف میزدم...وسطای حرفام خواستم غیبت مامانم بکنم ولی سهرابم مثل تموم مرد های ایرانیِ مامان دوست بهم اجازه نداد...
اول قرار شد سهراب کت و شلوار بخره...سلیقه اش بابابزرگی بود...هرچی من انتخاب میکردم و رد میکرد و قیافه اشو چپرچلاغ نشون میداد...آخر سر دیگه یه گوشه واستادم تا خودش انتخاب کنه ...
_این چطوره؟
دست هامو بغـ ـل کردم و به دیوار مغازه تکیه دادم
_شبیه کت و شلوار بابابزرگ ِعطاست! فکر کنم اونم گرون خریده...!
با صدای بلند شروع کرد به خندیدن
_تو چرا از اون روز گیر دادی به عطای بدبخت؟ یه ماهِ دست از سرش برنمیداری...
_میبینی که...به عطا گیر ندادم..به بابابزرگش گیر دادم...
کت و تو رگالش گذاشت و به سمتم اومد
_آخه دختر جان من کت و شلوار براق دوست ندارم هرچی ساده تر بهتر...بعدم باید از بابابزرگه عطا حلالیت بطلبی اینقدر پشت سرش حرف میزنیا..

@romangram_com