#دلهره_پارت_27
_نخیر نمیبرمت...دفعه پیش از بس دم گوش نرگس ور زدی داشت سرویس گرونه رو انتخاب میکرد..والا من نمیدونم تو فامیل عروسی یا داماد..؟
خرس پشمالوی بزرگمو بغـ ـل کردم
_خب دختر مردمو داری با هیچی میبری...اون سرویس یه تومنی ِ چی داشت که هی میگفتی همین خوبه...اونم خرم که فقط بلده سر تکون بده.
پای خرسمو گرفت و و محکم کشید...
_احمق جان..ندارم...میفهمی؟ مجبوریم الان همه چیو ساده بگیریم...بعدم ساغر خانوم اون یه تومنی ام زیاد بود...بهش گفته بودم واسه سرویس طلا هفتصد بیشتر ندارم...
پای خرسم و از دست های گنده اش بیرون کشیدم و دوباره خرسمو بغـ ـل کردم.پیرهنشو از کمد بیرون کشید و لباس تنش رو درآورد...نگاهمو از بدن پر موش گرفتم و به چشم های خرسم خیره شدم
_امروزم بهش گفتم مامانشو با خودش راهی نکنه.بریم مانتو و لباس بخره زود برمیگردیم...
_آره جون خودت...مثل این یه ماه که همه اش با خانوم خانوما به بیرون رفتنید...یه کم از رستوران رفتنتون کم کنید میتونید جاش یه چاله ی دیگه اتون و پر کنید...بعله!
شروع کرد به بستن دگمه های لباسش و با خنده سر تکون داد
_به خدا این یه ماه همه اش مجبورم که کنار نرگس باشم...خاله رو که بهتر از من میشناسی...دخترشو گیر بیاره اینقدر دم گوشش میگه و میگه تا نرگسم راه بندازه...بعدم ما همه اش میریم فلافلی سر میدون...
از روی تخـ ـت بلند شدم
_آره جون خودت...توام که چقدر فلافل دوست داری...نرگسم چقدر سوسیس کالباس میخوره..خر عمه اته که خدا رحمتش کنه!
با پشت دستش به کتفم زد
_بی تربیت پشت سر مرده حرف نزن.
در اتاقش رو که باز کردم تازه یاد لباس نخریده ی خودم افتادم.
_پس کی منو میبره لباس بخرم؟
عطرش و از روی میز برداشت و به زیر گلوش زد
_تو که میخواستی دکلتـ ـه قرمزه رو بپوشی...چی شد پس؟
دستامو بغـ ـل کردم و با حرص گفتم
_نمیخوام..اونو پاتخـ ـتی میپوشم...برای حنابندون و عروسی لباس ندارم.
شونه رو یه طور عجیب غریبی داشت روی موهاش میکشید
_با مامان برو
تو دلم یه عوضی نثارش کردم...میدونست من با مامان خرید برو نیستم.خرید رفتنم با مامان ختم میشد به یه لباس آستین بلند و صد البته تیره رنگ...یا کت و دامن و کت و شلوار سی ساله ها ! اون یکی لباسمم خودش واسم خریده بود و گرنه مامان عمرا میذاشت تو کمد لباس هام همچین چیزی پیدا بشه...
نه دیگه...این داداش یه ماهه که واسه ما دیگه داداش نیست...شده شوهر بعضیا ...که متاسفانه دو دستی گرفتنش و ولشم نمیکنند...تازگی ها حس های تنفرم از نرگس تو وجودم بیداد میکنه...میبینمش دلم میخواد خرخره اشو بگیرم و خفه کنم...جدیدا هم زیاد باهاش حرف نمیزنم..میان خونه امون میرم تو اتاق..
یه ماهه که همه زندگیمون رو هواست ...چون آقا سامان میخواد بره سر خونه زندگیش...همیشه ی خدا هم که بغیر از سامان کسی رو نداشتم که بهم توجه کنه...حالاهم که سامان داره میره سراغ زندگی خودش...
نفسم رو پر سر و صدا بیرون فرستادم و از اتاق بیرون رفتم...سهراب از پله ها بالا می اومد که بهش سلام کردم..
_پکری ساغر...چیزی شده؟
@romangram_com