#دلهره_پارت_24

ینی تنها حالتی که میشه خالی بود و به هیچ چیز فکر نکرد همین ِ...
رشته افکارم رو سیل میبره و هربار من بیجوابتر از گذشته .
لال به دنیا اومدم و توانایی فریاد ندارم ...خسته از دست و پا زدن های بیهود ، تو آب یخکرده ی چاه آروم فرو میرم..
یادم میاد که سنگ بودم ... تقلا نمیکنم و ته نشین میشم...... خوبم ... طوری که هرگز نبودم
لبخندش رو موقع خداحافظی هنوز از یاد نبردم...همین الانی که رسیدم خونه و هنوز گیج و منگم که یهو چم شد...لحظه ی آخر...نخواستم نگاهش کنم اما صدام زد..."آقای ِ عطا" گفتنش دل نمیبرد؟ برگشتم که بازم نگاهش نکنم اما ندیدم جز چشم برهم زدنی که اینبار مردمک چشم هامو لرزوند...
راضی بود و خرسند که بابت حرف جلوی در خونه ازم عذرخواهی کرد و باز از همون شیرینی های خوشمزه توی ظرفی گذاشت تا بیارم خونه...
بار اولم نبود با یه خانوم حرف میزدم...بار اولی نبود که عطا صدام میزدند...بار اولی نبود که دختری ازم خواهشی میکرد...اما بار اولی بود که دختری با نگارگری صورت معصوم بهم لبخند میزد...بار اولی بود که چشمک چشم نوازی نثارم میشد...بار اولی بود که یخ های نگاهم توی سیاهی چشمی آب میشد...
وای که خدا...
انگار روی پاهام بند نیستم...احساس گ*ن*ا*ه دارم...احساس پشیمونی...احساس شک و یه جور تهوع...یه زیاده روی کردم که میدونم و به روی خودم نمیارم...یه مزه ای توی دهنم پیچیده که میدونم شیرینیش باب طبع تو نیست...یه حسی تو وجودم رخنه کرده که داره تا مغز استخونم نفوذ میکنه...یه صدایی تو گوشم پیچیده که با صدا زدن تو ساکت نمیشه...
من خودم نیستم انگار...من...من نیم منم نیستم...! سست شدم انگار...آرمان و اعتقادم و کی و کجا گم کردم که به خواهر دوستم طور دیگه ای نگاه میکنم و ساعت ها به لبخندش فکر میکنم؟...
باور و فکرمو کجای این روزا گم کردم که دارم نقش صورتش رو بازنگری میکنم و لذت میبرم؟...
کدوم نمازم و بی حواس خوندم که حالا حواسم و تو خونه ی مردم جا گذاشتم؟
بسته ی شمعی رو از توی کمدم بیرون کشیدم...این چند وقت گاه و بی گاه برق های خونه میرفت و وجود این شمع ها شده بود نعمت روشنایی...با اولین کبریت روشن شد..
پشت پنجره ی اتاقم نشستم ...شمع رو روی قاب پنجره گذاشتم و خیره شدم به شعله هایی که بالا و پر میزدن برای سوختن...
نگاهم به شعله ها بود و عمقش به نور زردی که به دست های اون دختر تابیده بود...
به شیطون لعنت فرستادم و انگشت دستم رو سمت شعله بردم...شاید با سوختگی کم این انگشت لحظه ای یادش از ذهنم پر میکشید و از این عذاب وجدان کم میکرد...
نگاهم به انگشت سرخ شده ام افتاد ...یاد شال روی سرش افتادم که بی شباهت به این رنگ نبود...
نه...مثل اینکه قرار نبود این دختر از یادم بره...
شمع بی نوا رو به حال خودش رها کردم و سراغ حافظم رفتم...دلم نجواهای شبانه میخواست و حافظ مثل هربار همراه دل نگرانی هام میشد...
در حال فاتحه خونی کتاب رو رو به روی صورتم نگه داشته بودم ...نیت کردم که خبری از حالم بگیرم...حالی که امروز رخ نشون داده بود و من ترسیده بودم...
چشم بستم و انگشتم رو روی کاغذ ها کشیدم...صفحه ای که انتخاب کرده بودم باز شد و این فال نمایان شد...
" دوش در حـ ـلقه ی ما قصه ی گیسوی تو بود
تا دل شب سخن از سلسله ی موی تو بود
دل که از ناوک مژگـــــان تو در خون میگشت
باز مشتاق کمانخـــــــانه ی ابروی تو بود"
حافظم فهمید توی این دل چه خبره...به ظاهر همه چی آروم بود و در باطن...هیچ چیز دست من نبود...
کتاب رو بـ ـوسیدم و نفسم رو آسوده بیرون فرستادم...روی تخـ ـت دراز کشیدم . دست هامو زیر سرم گذاشتم...کاش سقف اتاق ها هیچوقت سفید نبود وقتی که ذهن آدم ها اینقدر سیاهه...

@romangram_com