#دلهره_پارت_23
_میشه خواهش کنم یه خورده بیشتر بمونید؟
منِ گیجِ از همه جا بی خبر مات و مبهوت به دست هاش خیره شده بودم...شاید به انگشتر قرمز رنگ توی دست هاش...نمی دونم!
_چرا؟
انگشت های دستش رو توی هم قلاب کرد..فشار میاورد به کف دست هاش...
_تا نیم ساعت دیگه سامان میاد...بعد...خب...آخه...میدونی.. .تا اون موقع هوا تاریک میشه...اونوقت سهراب منو نمیبره جایی که دوست ندارم!
نفسش رو با سر و صدا بیرون فرستاد...احساس رضایت میکرد بابت حرفی که به زور بهم زد.چقدر براش سخت بود گفتن خواهشش...
_میشه آقای ِ عطا؟
دنبال اون جایی میگشتم که سهراب میخواست ببرتش و اون دوست نداشت...کجا قرار بود برن؟
_منکه براتون شیرینی و شربت آوردم...میشه؟
صداشو پر از التماس و نازی کرده بود که زبونم به هیچی جز خواسته اش نمیخواست که بچرخه..
از گروکشی منصفانه و با مزه اش زدم زیر خنده...انحنای لب هامون شبیه هم شد!!
منم تونستم کمی...فقط کمی...شبیهش بخندم....
_پس میشه!
یه شیرینی دیگه توی بشقابم گذاشت و با خوشحالی لیوان شربتش رو برداشت.چشم هاش برق میزد و برقش این مردمک هامو نمیزد...
_بفرمایید دیگه.خوش مزه است چون من درست کردم.
دلم نیومد بگم که سهراب چه نقشه ای براش کشیده...
دلم؟!؟
مگه هست...کِی برگشته؟ کِی اومده؟
آهای...سلام...یادی از صاحبت کردی...فکر کردم سال ها پیش انداختمت تو آشغالی...فکر کردم سال ها پیش دادمت نون خشکی ببره...فکر کردم سال ها پیش له شدی پشت در...
من ...فکر میکردم...تو ...دیگه نیستی
همیشه فکر میکردم از سنگم ، اینقدر سنگ و سخت که هیشکی حریف من نمیشه . الان میشینم نگاه میندازم به خودم که چه خوش خیال بودم...منکه با یه لبخند یخ توی دلم آب شد... .
بدبختی من از اونجایی بیشتر میشه که تو اتاقم یک آینه بزرگِ ، صبح که از خواب بیدار میشم اولین چیزی که میبینم همین آینه است و تصویرم ...
تصویرِ من ؟ آخ که دلم درد میگیره از این من گفتنا...هنوزم باور نمیکنم این خودم و...
دلم میخواد بشینم ببینم از کجا این ترکهای ریز شروع شد ؟
هربار که شروع میکنم به کالبد شکافی ،انگاری زلزله میشه...
دنیا تار میشه و اشک...
من از اون دست آدمهام که هر وقت نخواد به انتهای چیزی فکر کنه ، اشک میریزه
@romangram_com