#دلهره_پارت_22

آخ که سهراب حرف دل منو زد.
_نه نمیشه...از ظهر خونه تنها بودم حوصله امم سر رفته.بعدم شیرینی پختم میخوام با شما امتحانش کنم.
حاضر جوابیش بامزه بود...! اما نه مثل کاری که جلوی در انجام داد...مزه اون به تلخی میزد و مزه این به شیرینی
صدای "لا اله الا الله" سهراب خنده ام رو بیشتر کرد.تازه میفهمم حرف های توی سالن غذاخوریشو..اینکه از دست این دختر چی میکشه.
_بفرمایید...نمک نداره!
نگاه معذبم رو از دگمه ی کتم گرفتم...از شیرینی های خوش رنگ توی ظرف گذروندم...از انحنای دست های زرد شده ی زیر نور خورشید امتدادش دادم...تـــا....صورتش...چه توصیفی کنم
امان از بعضی لبخند ها ..
ذهنت بره سمتِ انحنای لبِ یار یا غریبهِ خوش رو ...
این لبخند سوای همه لبخندهاست ...
بعضی از این لبخندها معنی نمیشه ؛ یعنی نگاه میندازی به سر تا پای صاحب لبخند... به ذهن و فکر بیخوابی کشیدهات فشار میاری که آخه این کالبد خوش چهره ، چطور میخنده...؟
نه فقط یه لبخند معمولی ... از اون لبخندها که تا مغز استخونت نفوذ میکنه ، از اونها که وادارت میکنه دربهدر دنبال آینه بگردی ، نگاهی به خودت بندازی و بپرسی : چرا ؟
چرا اون میتونه انحنایی عمیق به لبـ ـاش بده اما تو نمیتونی ... ؟، از همونها که از خودت فراریت میده ... از اونها که با عث میشه خوره بشی تو خودت... و از درون خودت و شماتت کنی ...
پوک شدم ...درست هفت غروب ... !
به من لبخند زد ...
من در جواب لبخندِ عجیبش بغض کردم...
من از این لبخندها بلد نیستم خانومِ سآغـــر...!
_بردار دیگه...نترس چیزی توش نریختم.
لبخند کنج لبش پهن وپهن تر شد...نگاهم رو از چشم های پر فریبش گرفتم...بدنم منقبض شد و این غیر ارادی ترین واکنش بدنم بعد از سال ها بود...
_ممنون!
سرم و رو دوباره پایین انداختم...سهراب لیوان شربت رو برام توی بشقاب گذاشت...یادم نیست چی گفت...دنبال کاویدن توی تنم بودم که انگار همگی یه جور بی امانی از آروم و قراری افتاده بودند...
_عطا ببخشید.
با شنیدن اسمم سرم رو بلند کردم..سهراب عذرخواهی کرد و برای جواب دادن تلفن همراهش بلند شدو ترکمون کرد...
برای گرمایی که سراغم اومده بود راهی جز شربت خوردن پیدا نکردم...هنوز لیوان رو به لـ ـبم نرسونده بودم که دست هاشو روی میز دایره ی ِ کوچیک گذاشت و کمی خم شد
_آقای عطا...میشه یه خواهشی ازتون بکنم
نگاهم رو به شال صورتی دور گردنش رسوندم
_بفرمایید
برگشت و پست سرش رو نگاه کرد...نگاهم پی نگاهش بود که ناغافل سرش رو برگردوند و چشم هاش به مردمک چشم هام رسید...لعنت خدا به من!زیر نور آفتاب چشم های سیاهش برق افتاد... چم شده امروز که احساس ناخوشایندم و پشت در جا گذاشتم و این حس خوشایند و تو وجودم بال و پر میدم...

@romangram_com