#دلهره_پارت_21
_سلام...چه عجب تو یه بار سروقت اومدی پایین...
دستاشو به کمـ ـرش گرفت و با تخسی تمام زل زد به چشم های سهراب و بعد به من...
_سلام کردما دوستِ سهراب...!!
هاج و واج داشتم چشم هاشو نگاه میکردم که دستی به چونه اش کشید و گفت
_به شما یاد ندادن جواب سلام خانوم محترمی مثل من واجبه؟
به سهراب نگاه کردم که صورتش تغییر رنگ داد و رو به دختر گفت
_بچه پرو برو دوتا لیوان شربت بیار حرف نزن...بی تربیت!
چشم هاش گشاد شده ام پی گیجی مغزم رفته بود...منظورش از دست زیر چونه کشیدن رو خوب میدونستم...ته کاری که کرد ختم میشد به ریش صورتم!! که من با این همه محاسن نمیدونم جواب سلام واجبه یا نه؟!...تیکه و متلک اینجوری قبلا هم شنیده بودم...
_ببخشیدا عطا...این خواهر من درست تربیت نشده...یعنی میدونی آدمی که زیر دست سامان باشه بهتر از این نمیشه...
نگاهم به جای خالی دخترک کشیده شد...یه موجی با خودش آورد که هنوز صدای زوزه اش تو گوشم شنیده میشد....
_عطا کجایی؟..شرمنده به خدا این دختر...
دستمو بالا آوردم
_چیزی نشد که...حق با ایشون بود...سرم درد میکنه...باید برم!
حالا انگار حالت من به سهراب سرایت کرده بود...دستمو ول کرد و سوار ماشین شدم
_کجا رفیق...با سردرد میخوای رانندگی کنی؟ بیا بریم تو خونه یه ساعت دیگه ترافیکم کمتر میشه اونوقت برو
_آخه...
تا خواستم حرفی بزنم در ماشین و باز کرد..اومدم دروغی بگم جایی که کار دارم دیر میرسم ولی...کارم پنج دقیقه بیشتر طول نمیکشید...یه نذری بود که باید میبردم امام زاده صالح...تا تجریشم که مسافتی نبود...
جلوی اصرار هاش توانی برای مقابله نداشتم...کم آوردم و پیاده شدم...با خودم گفتم زود شربتو میخوردم و راه می افتم...فوقش میگم من ترافیک و دوست دارم! چه حرف احمقانه ای...مگه کسی پیدا میشه که ترافیکو دوست داشته باشه؟
به خودم که اومدم دیدم تو حیاط خونه اشون دور یه میز کوچیک با سهراب نشستیم.
_حیاط قشنگی دارید...
داشت به تعریف و تمجید از حال و هوای خونه میپرداخت که بوی خاک های نم خورده ی حیاط مشاممو پر کرد...همیشه وقتی با اصرار مجبور میشدم جایی برم یه حسی ته دلم پیدا میشد که از دقایق لذت نمیبردم...اما امروز هم همون اصرار باعث شد پا به این خونه بذارم اما نمیدونم چرا اون حسو جلوی در خونه جا گذاشتم...!
با اومدن همون دختر خانوم نیم خیز شدم
_سلام عرض کردم خانوم
سرم پایین بود که سینی رو روی میز گذاشت و صندلی رو به رومو عقب کشید
_چه عجب دوستت حرف زد سهراب!
سقلمبه ای که سهراب به پهلوش زد و دیدم...از پچ پچ دم گوششون چیزی نشنیدم...کم کم اون حسه از لای در داشت به سمتم می اومد...
_میشه بری منو دوستمو تنها بذاری؟
@romangram_com