#دلهره_پارت_20

_ماشینت پس کو؟
بینی اش رو خاروند و ابتدا انتهای خیابون رو نگاه کرد
_امروز فردِ...نمیتونستم بیارم.
_من مسیرم ولیعصرِ...همون اولاش...میخوای
هنوز حرفمو کامل نکرده بودم که دو تا پله هارو پایین رفت
_منم مسیرم همونجاست...بریم
خنده ام گرفت وسط این همه سردرد...فکر میکردم سرم ده سه برابر...حس میکردم یکی نشسته پشت مردمک چشمام و داره با ناخن های بلندش فشار میاره ...
برعکس این چند وقت وجود یه همراه توی ماشین باعث شد اصلا متوجه ترافیک نشم...تمام مسیر و حرف زدیم...آره...!! حرف زدیم...! اونم من...جای عارف خالی بود ببینه بیشتر از کپنم حرف میزنم...خودش همیشه دستم میندازه...یه کلامم میشه دو کلام میگه بیشتر از حد معمولت داری حرف میزنی...
امروزم همینطور شد...سر دردمو با حرف زدن سهراب و خودم فراموش کرده بودم...
_کدوم کوچه رو برم؟
_دستت درد نکنه عطا..تا همینجاشم حسابی مزاحم شدم..سر همین کوچه پیاده میشم
چقدر از تعارف بدم میاد و چقدر بده که سهراب این اخلاقو داره...وارد کوچه که شدم باز داشت میگفت راضی نبوده و نمیخواد و این حرفا...تا اینکه جلوی یه خونه ماشین و نگه داشتم...
_بازم شرمنده...امروز حاج خانوم نفرینم نکنه شانس آوردم...پسر عزیزش با این ترافیک دیر میرسه خونه...
در ماشین و باز کرد و همزمان منم پیاده شدم.
_اتفاقا امروز حاج خانوم میدونه که پسرش دیر میاد خونه...نگران نباش
در ماشین و بست و کتشو روی ساعد دستش انداخت.گوشیشو از تو جیبش داشت درمیاورد که یاد قرارش با اهل خونه افتادم...
_فردا میبینمت...فعلا
دستشو آورد بالا و با عجله گفت
_فعلا کجا؟ بریم بالا یه شربت بخور بعد...
کلافه نفسم رو بیرون فرستادم...سر دردم داشت برمیگشت از دست سهراب
_یه وقت دیگه توام کار داری...
_کار من واجب نیست..ساغرو تو حیاطم میتونم بدوئونم...!
_من کار دارم سهراب...
در ماشین و باز کردم که بشینم ...از جلوی ماشین رد شد و خودش رو بهم رسوند
_تعارف میکنی..بیا یه شربت خنک بخور بعد برو
داشتم با سهراب و اصرارهاشو سردردم کلنجار میرفتم که در خونه اشون باز شد و با صدای "سلام" گفتن خانومی سرهامون برگشت سمت در...
دختری با ظاهر موجه اما کمی عصبانی به نظر میرسید..

@romangram_com