#دلهره_پارت_19
منکه اسم خواهرشو نمیدونستم ولی احساس کردم توی حرف زدن زیاده روی کردم...خواستم قاشقی توی دهنم بذارم که دوباره خودش گفت
_نوزده سالشه...هرچند ما خانوادگی اضافه وزن داریم...
سری تکون دادم و ادامه ی حرف رو قطع کردم...
_عجب دستپختی داری پسر...من به تو افتخار میکنم.آفرین
برعکس عارف که هربار راجع به دستپختم حرف میزنه شوخی شوخی مسخره ام میکنه اما لحن سهراب کاملا جدی و بدون هیچ تمسخری به نظر میرسید
_ممنون
_همینکه به مادرت کمک میکنی خدا اینجوری هواتو داره...منکه کسی نیستم بخوام کسی رو تایید کنم یا رد اما تو این یه سال و نیم فهمیدم خیلی مردی!
_از این به بعد خودم واست نهار میارم...خوبه؟
اصل کلامشو حذف کردم و به فرعش رسوندم...غش غش شروع کرد به خندیدن...شونه هاش به شدت تکون میخورد..
_بی انصاف دارم ازت تعریف میکنم.یه تشکری چیزی!
خندیدم و شونه بالا انداختم
_منم تشکر کردم که میخوام واست غذا بیارم.
_پس تا آخر هفته با تو.گشنه ام نذاری
با خنده سری تکون دادم ...تلفن همراهش زنگ خورد ...قبل از جواب دادنش گفت "حلال زادست"
نمیخواستم به حرفاش گوش بدم..اما گوش بود دیگه!...وقتی یکی تو دو قدمیت نشسته باشه که نمیتونی حرفاشو نشنوی...
_بگو ساغر...چی؟...آره امروز...نه...ساغر باز داری کل میندازیا...نزدیک خونه شدم زنگ میزنم بیای پایین...نخیر...من قرار نیست ورزش کنم...شماهم نگران کت و شلوار من نباش...میای پایین تا گفتما...چی؟...لازم نیست بری خونه اشون...میدونی که حاج بابا خوشش نمیاد...ساغر بفهمم پیچوندی برات بد میشه ها...آره من سر قولم هستم...میخرم...بذار حقوق بگیرم...باشه باشه باشه...خدافظ"
گوشی رو که روی میز گذاشت با کمی عصبانیت گفت
_فرشته ی عذابه...!
داشتن یه خواهر تو زندگی آدم میتونه خیلی چیزا رو عوض کنه...میتونه با شیرین زبونی هاش...با شیطنت های دخترونه اش...یا حتی دنیای دخترونه اش رنگ و لعاب دیگه ای به زندگی داد...حیف که خونه ی ما از داشتن همچین نعمتی سال هاست که محرومه...
بعد نهار به قدری سرم کار ریخته شد که دیگه فرصت حرف زدن با سهرابم نداشتم...هردومون دو ساعت اضافه کار موندیم تا شاید کار های روزهای بعد رو سبک تر کنیم...همیشه کارت خروج از اداره رو قبل از دستشویی رفتن و سر و صورت شستن و میز مرتب کردن میزدم...! سهرابم درست مثل من...!
اما بودن کارمند هایی که بعد کار خوش و بش و چایی خوردن رو هم به ساعت کاری اضافه میکردند و بعد کارت خروج رو میزدن...برام مهم بود !! مهم بود که پولی که درمیارم حلال باشه...بدون قطره ای شک...! دیگرون رو قضاوت نمیکردم...فقط یه بار سهراب وقتی دید اینکارو میکنم تو آسانسور شرکت بقیه بچه هارو با خودمون قیاس کرد...اون ها خودشون مسئول دروغی بودند که به رئیس اداره میگفتند..
یه خورده بی حوصله بودم...یه خورده سر دردم بهش اضافه شد تا یه خورده یه خورده حالم خیلی بد بشه...از کشوی شرکت یه قرص ارامبخش برداشتم ...بطری آب معدنی و که همیشه سهراب به اصرار خودش یه دونه روی میز میذاشت برداشتم و با قرص سرکشیدم...
امروز از صبح بی حوصله بودم..شاید تقصیر ترافیک مسخره و اعصاب خردکنیِ که هر روز باید تحمل کنم...باید بگردم یه راه دیگه واسه رسیدن به شرمت پیدا کنم...یه راهی جز اون راه...
با کارمند های دیگه ی شرکت خداحافظی کوتاهی کردم ...با سهراب سوار آسانسور شلوغی شدیم که فقط چهار نفر از خانوم هایی که زیر نگاه هاشون حس معذبی داشتم رو امروز صبح دیده بودم...
به سهراب نگاه میکردم که خودش رو با گوشی موبایلش مشغول نشون میداد...اگه حسش بود منم دست میکردم تو کیفم و گوشی قراضه ام رو بیرون میکشیدم..
با باز شدن در آسانسور سهراب زودتر پیاده شد و پشت سرش من...
جلوی درب اداره رسیدیم...
@romangram_com