#دلهره_پارت_18

لیوان و ازش گرفتم و برای خودم آب ریختم...
_نوش جان
به قدری تشنه ام بود که طبق عادت سه بار لیوان رو پایین نیاوردم! اما سلامِ بعد نوشیدن آب یادم نرفت...
_خدا کنه تا عصر درستش کنند .
پنجره ی اتاق رو کامل باز کردم
_آره واقعا.
کتم رو در میاوردم که مسئول آبدار خونه چایی به دست وارد اتاق شد...سلام و احوالپرسی چند ثانیه ایمون که تموم شد سهراب ازش خواست پیگیر آسانسور بشه...با وجود گرمای شدید ترجیح میدادم چیزی شبیه بستنی میوه ای بخورم تا چای داغی که از حرارتش گر میگیرم!
وقت نهار بود که با سهراب به سالن غذاخوری اداره رفتیم...غذامو از روی میز بزرگ گوشه ی سالن برداشتم و سر یه میز نشستم....سهراب که اومد ظرف غذامو باز کردم تا شروع کنم به خوردن...سرشو خم کرد سمتم و یه نفس عمیق کشید
_بوی غذات خیلی خوبه...پس چرا چاق نمیشی؟
لبخند زدم
_چون بوی غذام خوبه باید چاق بشم؟
سری تکون داد و در ظرف غذای خودشو برداشت...
_نه...منظورم اینه که غذاهایی که میاری خوبن...
_مثل غذای تو...دستپخته مادرته؟
یه قاشق پر تو دهنش گذاشت و سر تکون داد...چند بار که غذاشو جوید ظرفشو سمتم گرفت
_یه قاشق بخور
_ممنون...غذای خودم کافیِ
_عطا حرف بزرگترتو گوش کن..یه قاشق بخور که منم بتونم یه قاشق از غذای تو بخورم! همینو میخواستی بشنوی؟
لبخند محوم پهن و پهنتر شد...
_مرد و تعارف؟ خب یک کلام بگو از غذات میخوام...
ظرف غذامو به سمتش فرستادم...سه چهار قاشقی برداشت
_ما تو خونه یه بخورِ درست و درمون داریم که بعضی شبا واسه داداشاش هیچی غذا نمیذاره...غذای دیشبم درست غذای مورد علاقه ی دختر خونه بود..خلاصه که صبح بالای پله های خونه اعتراف کرد که نیمه های شب به غذای دو برادرش دستبرد زده و نیمیش باقی مونده!
خنده ام بیشتر شد و اون عصبانی تر...
_خنده نداره عطا...گفتنم نداره آخه...ولی دیوونه ام داره میکنه...هر روز صبح میبرمش پیاده روی و ورزش که سالم بمونه اونوقت منو و سامان و خواب میکنه میره سرِ یخچال...مامانمم که به دختر ته تغاریش هیچی نمیگه...
_تو سن بلوغه خب!
با چشم های متعجب بهم خیره شد
_ساغر تو سن بلوغه؟

@romangram_com