#دلهره_پارت_17

4 ثانیه کسی کیف زنی رو میزنه...
4 ثانیه...
4 ثانیه...
یاد حرف پدرم افتادم.."اینا همیشه سر یه عددی گیر میکنند"
سبز شد و راه باز...
جلوی در اداره ماشین رو پارک کردم و وارد ساختمون نیمه کاره شدم..بعد یک سال و نیم هنوزم دارن بنایی میکنند و من موندم چرا کارگرها خسته نمیشن از این همه بی کاری!
قبل از اینکه انگشتم به دگمه ی آسانسور برسه کارگر محترم اعلام میکنه که خرابه...حالا من مونده بودم و یازده طبقه ای که باید از پله ها میرفتم...
چند پله ی اول و تند تند قدم برداشتم...نمیخواستم پشت سر خانوم هایی قدم بردارم که معلوم نبود این همه ناز و عشوه رو برای چی با خودشون به محل کار میاوردند...
طبقه هفتم که رسیدم صورت خودم رو مثل لبو تصور کردم...داشتم از حرارت نفس های پشت لـ ـبم میسوختم...
_میبینم که توام به حال و روز من دچار شدی...
نفسم رو طوری بیرون فرستادم که لب هام بدفرم تکون خورد
_سلام..
دستشو رو هوا تکون داد و به کنار دست خودش اشاره کرد
_بیا بشین نفس تازه کن...منکه پنج دقیقه اس اینجا ولو شدم...کسی پایین نیست؟
تا خواستم جواب بدم صدای خنده های خانوم های محترم به گوشش رسید...سر تکون دادم و به ناچاری بلند شد.
_بهتره که از زن جماعت کم نیاریم...بدو عطا
شونه به شونه ی هم پله ها رو بالا میرفتیم...من حالت عادی و روز معمول با کسی زیاد حرف نمیزنم...چه برسه وقتی از پله های طبقه دهم دارم بالا میرم
_حاج خانوم بهتره؟
سرمو کج و راست میکنم که یعنی بدک نیست...
_ایشالا بهتر میشه...منکه گفتم پرستار بگیر واسش..حداقل وقتایی که خودت خونه نیستی...مامان منم به خاطر یه تصادف و ضربه ای که به دستش وارد شده بود یکی دوسالی نمیتونست دست به سیاه و سفید بزنه...واسش پرستار گرفتیم...
_خودم مراقبشم...
در شرکت رو که میبینم از سرخوشی زاینده ای که نصیبم شد لبخند زدم.
_رسیدیم!
دستشو پشت کمـ ـرم زد و نالید
_خوبه نمردیم و رسیدیم.
خودمون رو به اتاق کوچیکی که میز کار هردو یه وریش گذاشته شده بود رسوندیم...اولین کاری که کردم برای سهراب یه لیوان آب ریختم و دستش دادم...سنگینیش خسته اش کرده بود...
_خدا خیرت بده...هلاک شدم

@romangram_com