#دلهره_پارت_16
چشم هام باز تر از طول روز بودند...به سقف سفید اتاق خیره شده بودم...
صدای ماشین ها، بوقشون، که هر کدوم معنی خاصی داشتن خواب و از چشمش گرفته بود، پرده رو کنار زدم، سیاهی بود تووی سیاهی، هر از گاهی نورِ چراغ ماشینی می اومد و جایی و روشن میکرد و دوباره میرفت، این تاریکی سالهاست یقه ی این شهر و گرفته،
دستمو تکیه دادم به طاقچه ی پنجره به تاریکی نگاه میکردم، ازین ارتفاع، سیاهی هزار نقشِ این مردم میشد...
هزار نقشِ آدمهای خسته که هر کدوم پرشون به پر یکی دیگه میگیره و این خستگی مثل یه بیماری واگیردار به همه سرایت میکرد... تووی پیاده رو گربه ای منتظر پس مونده ی غذا بود که با بی شرمی همه ی کیسه رو پاره کنه و گند آدمهای خسته و بی شرم و فردا صبح معلوم کنه... زل زده بودم به سیاهی شهر که انگاری صبح و نمیخواست ببینه، میشد یک طناب به خورشید بست و نذاشت هیچ وقت تو این شهر سیاهی باشه، میشد کاری کرد که این آدمها گندهاشون و توی کیسه ای نکنند و خودشون گند هاشونو پاک کنن...
نگاهم و از پنجره گرفتم، نشستم لبه ی تخـ ـت و حافظم رو باز کردم،
آروم آروم گریه شد... گریه گاهی جرات میده...!
صلاح کار کجا و منِ خراب کجا؟
ببین تفاوت ره کَز کُجاست تا به کجا
هی دستهامو گرفتم جلوی ِ صورتم ...هی گفتم... یا امان الخائفین ، یا غیاث المـ ـستغیثین ، یا واصل ....
خدایا معجزه کن...
صبح از خواب نخوابیده زود بلند شدم...تو صف خریدارهای نون سنگک نفر اول بودم...وقتی برگشتم دیدم که مامان مولود چایی رو آماده کرده و سفره انداخته...کمی دلخوریمو بابت زحمتی که نباید میکشد و کشیده بود ابراز کردم...نمیشد که باهاش بحث کرد...اما واقعا دکترش گفته بود به هیچ وجه نباید با دست راستش کاری انجام بده...مامان مولودم دست راستی...!
حتی این چند وقت موهاشو خودم شونه میکنم...مچ دستش درد میگیره و قرص ها بهبود کامل ایجاد نمیکنند...یه مدت تمرین میکرد که با دست چپش بتونه کارهاشو انجام بده اما طبق عادت این همه ساله اش باز نمیتونست با دست چپش کار کنه...
مثل این سه روزه بهش باز یاد دادم که غذاشو با ماکروفر داغ کنه و یه دفعه توی یه بشقاب بذاره...
ساعت هفت بود که ماشین رو روشن کردم... از کنار ساعت روی داشبورد قرآن کوچیکم رو برداشتم...صفحه ایشو باز کردم و چند خط ابتداییشو خوندم...
کار جدیدم رو بیشتر از قبلی دوست داشتم...محیط و کارکنینش سالم بودند...! سر هر سال یه چاقو زیر گلوت نمیذاشتند که سند سازی کن!...بعدم که به حرفشون گوش ندی و اعتراض کنی...اخراج!
ترافیک رو پیش بینی کرده بودم..اول هفته و شلوغی همیشه اش...
پشت چراغ قرمز تووی ترافیک هزار لایه ترمز کرده بودم، چپ و راست و پشت و جلو ماشین ها خفه ام میکنن، انگاری گیرم انداختن و راه فرار ندارم...
65ثانیه؛ راننده ماشین جلویی داره سر بغـ ـل دستیش داد میزنه، شیشه رو بالا میده و دهنشو بیشتر باز میکنه، چراغ قرمز می افته توی صورتش و اوج میگیره، ازینجا به بعدش به من مربوط نیست...
48 ثانیه، ماشین بغـ ـلی، کز کرده به پنجره، علیرضا آذر گوش میده و از سیـ ـگارش کام میگیره، انگاری منتظر سبز شدن نیست، انگار تو دلش میگه کاش هیچوقت سبز نشه و آهنگ تمام نشه و سیـ ـگار به فیلتر نرسه
22 ثانیه، ماشین سمت راستی به دختری که از توی این ماشین ها رد میشه چشم چرونی میکنه، اول صبحی ، نیازِ تن چشم هاشو وحشی کرده...
11 ثانیه، ماشین پشتی، یک شاخه گل میخره، دست فروش از خوشحالی ذوق میکنه، راننده بغض میکنه.. این گل هم تا رسیدن به معـ ـشوق از دست رفت پژمرده میشه...
4 ثانیه...
4 ثانیه...
همینطور روی 4 می مونه و صدای بوق ها امان میبره، انگار چراغ قرمز خیال رفتن نداره، شماره ها خسته اند و بی خیال این بوق ها به راننده ها میخندن...
4 ثانیه کسی خودش رو میبازه...
4ثانیه پیرمردی خسته تر میشه...
4 ثانیه کسی توی رابطه میره...
@romangram_com