#دلهره_پارت_25
تا صبح کارم شد بیداری و غلت زدن...تا صبح کارم شد ذکر و العفو...تا صبح عذاب روی دوشم رو زمین گذاشتم ...
صبح مثل همیشه...تو شرکت روم نمیشد به سهراب نگاه کنم...هربار که پیش می اومد باهم همکلام بشیم نگاهم رو به نقطه ی دیگه ای خیره میکردم...نمیدونم...شاید چون خودم جای سهراب بودم و میفهمیدم که تو اولین و ساده ترین ملاقات دوست یک ساله ام تمام دین و ایمون خودش رو با دیدن خواهرم به باد داده از هم میپاشیدم و عذاب وجدان میگرفتم که چرا اون و به خونه ی خودم راه دادم...
سر نهاری که براش برده بودم حسابی زد تو کار خنده و شوخی...میگفت دیشب تو خونه به همه گفته بوده و اون هام از پیشنهادش به من متعجب شدن...میگفت ساغر از همه بیشتر خوشحال شده بوده چون سهم برادرشو قاب زده بوده...
همون دو سه باری که اسم ساغر رو به زبون آورد برای چند ثانیه نفس هامو حبس میکردم و وقتی جمله به انتها میرسید آزاد میکردم...
کلافه بودم و این کلافگی ام با دو بار اشتباه تو فاکتور زدن مشخص شد...جریمه ی روز اول بعد دیدارمون شد صد هزار تومن...!
نگاهم...فکرم...شرع خدا نبود...خواست خدا نبود...اینم شد نتیجه ی پرت شدن حواس ِ بی حواس من...
وقتی آخر ساعت کار بهم این خبرو دادن میخندیدم و سهراب آتیشی شده بود که فقط به خاطر یه اسم جا خورده باید این همه جریمه بشی؟
خوشحال بودم که خدا نگاهش رو ازم نگرفته..که نذاشته حسابمو پای اون دینا و همینجا تسویه کرده...
شاید اگه بی حواسیم پی پی حواسی اون دختر نبود منهم دلخور میشدم...
اما...
اما ارزش بعضی لحظه ها به از دست دادن تمام دنیا می ارزه...تا دیروز این لحظه ها به خنده های مادرم میرسید و از دیروز به این لحظه ها لبخندی اضافه شده بود که هم خوشحال بودم و هم...خدا دوست نداره...! پس ناراحتم...
ماشین رو جلوی در پارک کردم...مامان مولود و خانوم دیگه ای از همسایه مشغول حرف زدن بودن...به هردوشون سلام کردم و سراغ دو تا پسر بچه ای رفتم که گرم فوتبال بازی کردن بودند...
تو سرم هوای روزهای بچگی پیچید...شیطنت های هرلحظه و هر روزه..فوتبال بازی کردن یادآور همون روزها بود...لایی بهشون میزدم و حسابی سرهم داد میزدند...بی شک بازی رو بیش از حد جدی گرفته بودند...هربار که گلی بهشون میزدم به نشونه ی خوشحالی لبخند پهنی روی لـ ـبم مینشست و با خنده به دعوای دوبرادر نگاه میکردم که هرکدوم دیگری رو مقصر میدونستند...
_عطا مادر پاهات درد میگیره...
گل آخرم بهشون زدم تا بالاخره صدای یکدومشون که از اون یکی جوشی تر بود دراومد
_عقده ای...! تو خوبی اصن...فهمیدیم خیلی بلدی...برو عمو بذار خودمون بازی کنیم
خنده ام بیشتر شد وقتی اون یکی برادر دستشو سمتم دراز کرد و گفت
_ولی خدایی بازیت خوبه.حال کردم باهات
دایره ی واژگانشون بامزه تر از فوتبال بازی کردنشون به نظر میرسید...
باهاش دست دادم و سرش و بـ ـوسیدم
_ببخشید...عموتون و جو گرفته...فعلا
برای اون یکی برادر هم دستی تکون دادم و با مامان مولود وارد خونه شدیم
_چیِ...امروز خوشحالی مادر...
آستین های لباسم رو بالا میدادم که پیـ ـشونیم رو بـ ـوسید
_دورت بگردم که اینقدر صورتت مظلومه
_دور از جون حاج خانوم...
چادرش رو زیر بغـ ـلش جمع کرد و از اون خنده های معنادارش نثارم کرد.گوشه حیاط رفتم ..شیر آب و باز کردم و کمی به صورتم پاشیدم...تا آرنج دست هامو خیس کردم تا این گرما از تنم بپره...
@romangram_com