#دلهره_پارت_14

عارف استکان چاییشو برداشت و به ناز کردن و ادا اصول های همیشه اش اضافه کرد
_نه دیگه مادر...همینه که من میگم..شما عطا رو بیشتر از من دوست داری...
_لال شم اگه منظورم از حرف ها این بوده باشه..تو و عطا واسه من فرقی ندارید...مگه یه مادر میتونه بین بچه هاش فرق بذاره؟
_نه مادرِ من..از اولم همینطور بود...ما میرفتیم فوتبال می اومدیم خونه تو اول از همه حال عطارو میپرسیدی!
*******
_تو پول مول لازم نداری؟
در یخچال و باز کردم تا ظرف سالاد رو بردارم
_نه...خداروشکر اینجایی که استخدام شدم حقوقش زیادی با برکته...تو این یه سال و نیم اوضاع خوبه!
ظرف و روی میز که گذاشتم طبق عادت همیشه اش ناخنکی به خیار حـ ـلقه شده ی توی ظرف زد
_جون داداش تعارف نکنی عطاها...من پنج تومن وام گرفتم یه تومنیشو لازم ندارم.بدم واسه خرج دوا دکتر مامان...؟
زیر گاز و خاموش کردم و در قابلامه خورشت و برداشتم...بخارش توی صورتم خورد
_مگه من تعارف دارم؟
ملاقه ی خورشت و دست گرفت و بلند شد
_بذار من میریزم....
کنار رفتم تا بشقاب هارو آماده کنم
_میونه ام با یلدا زیادی شکرابه...سایه ی این مادرش از سر خونه زندگی ما برداشته بشه همه چی حل میشه!
طبق عادت دو تا بشقاب و دو جفت قاشق چنگال برداشته بودم که با صدای عارف متوجه اشتباهم شدم...
_شنیدی چی میگم عطا؟
در کابینت رو باز کردم تا بشقاب دیگه ای بردارم
_گوش من غیبت نمیشنوه!
_جناب پسر پیغمبر دارم درد و دل میکنم! مگه بد میگم...واسه همون خرید عروسی...یادت نیست مامان و به چه حال و روزی انداخته بودند...تو هر مغازه ای دست میذاشتن رو جنس گرون ...مامان ماهم که فقط بلده سرخ و سفید بشه و با صلوات فرستادن بریزه تو خودش...منم که خر گاز گرفته بود مثل آدم احمق و بی دست و پا سر اشتباه خودم پافشاری کردم که چیِ؟...درسته...این زن مورد علاقه ی منه...! همین مامان...اگه یه دونه زده بود تو گوش منو میگفت این زن به درد زندگی نمیخوره کار من به اینجا کشیده نمیشد...
ملاقه ی خورشت و از دستش گرفتم ...فقط بلد بود حرف بزنه...کار نمیکرد که...
_حالا برفرض من پای خریت خودم پافشاری میکردم..داییمونو بگو...به خاطر من اونم رفت زیر قسط و قرض...
سفره ی کوچیک خونه رو از روی کابینت برداشتم و به پذیرایی خونه رفتم...اما عارف همچنان داشت حرف میزد...نگاهم به در نیمه باز اتاق افتاد...مامان مولود غرق عبادت و راز و نیازش بود...برگشتم تا بشقاب هارو ببرم...
_صداتو مامان نشنوه...
لیوان و پارچ آب رو دستش گرفت و بیرون رفت ...اما به محض برگشتنش شروع کرد دوباره به حرف زدن...
_مامانش هر روز میاد خونه امون...هر روز...! تا یکی دو ساعت بعد رفتنش من و یلدا دعوا داریم...اما همینکه اثراتش از خونه محو میشه دنیا گلستون میشه..!

@romangram_com