#دلهره_پارت_13

_وای خدا...عروس خانوم شمایید...ماشالا چه قد و بالایی...فقط عروس جان شما که نه بالا داری نه پایین...فکر نمیکنی خیلی لاغری؟
مامان مولود جای برادرِ بی حیای من سرخ و سفید شد
_نگو عارف...از من خجالت نمیکشی از خدا خجالت بکش...این چه حرفی میزنی
جلوش خم شدم تا اول مامان چایی برداره
_ولش کن مامان مولود..شوخی میکنه
استکان چاییشو برداشت و به روم لبخند زد ..سینی رو جلوی عارف گرفتم
_حاج خانوم مگه بد میگم؟ دخترای حالا به فکر بازوی پر و سر و سیـ ـنه ی پهن اند..این با سر و شکل حالاش زن که چه عرض کنم..دوسـ ـت دخترم بهش نمیدن!
کشت خودشو تا یه استکان چای از سینی برداره..کنارش نشستم اما مامان شاکی تر از قبل گفت ...
_مادر جان نگو یکی بشنوه فکر میکنه پسرای من اهل اینجور چیزان...
عارف ول کن ماجرا نبود...به پشتی تکیه داد و با خنده گفت
_نگران نباش مولود خانوم..بالاخره یه حسنایی ام داره پسرت...! خونه داریش بیست..آشپزیش بیست...ظرفشوریش بیست...حمالیش بیست و دو...! از خداشم باشه دختر مردم...دیگه دست به سیاه و سفید نمیزنه
با خنده براش سر تکون میدادم که مامان مولود همینطور که مچ دستشو میمالید با ناراحتی گفت
_نگو مادر...من از روش خجالت زده ام...اگه این مچ درد لعنتی رو سرم خراب نشده بود نمیذاشتم این بچه دست به سیاه و سفید بزنه...مردم از دخترشونم اینقدر کار نمیکشن...
حالت صداش عوض شد...آنی خنده از روی لب هامون پاک شد و به مادر خیره شدیم
_خسته کوفته از سر کار میاد...فقط میتونم یه چایی بدم دستش...باید غذارو آماده کنه..ظرفارو بشوره...بهش میگم من میتونم خونه رو با این یکی دستم تمیز کنم..ولی نمیذاره...میمیرم از خجالت وقتی میبینم دو ساعت میره تو آشپزخونه...خودش لباس هاشو اتو میکنه...نهار سرکارشو خودش برمیداره...خونه رو خودش جارو میکنه...خرید های بیرون و خودش انجام میده...گوشت و مرغ پاک میکنه بچه ام...چی بگم آخه؟
عارفم فکرشو نمیکرد که موجبات شوخیش به این حرف ها کشیده بشه...مامان مولود با گوشه ی روسری بلندش داشت اشک هاشو پاک میکرد که عارف خودشو به مامان نزدیک کرد و دستشو دور گردنش انداخت...
_مولود خانوم این شازده ات اگه همین ظریف کاری هارو بلد نباشه که بهش زن نمیدن...تو این دوره زمونه همه چی برعکس شده..دختره میره بیرون کار میکنه پسره باید تو خونه کار کنه...والا
خودش و یه طوری به مامان نزدیک کرده بود که مامان حتی نمیتونست به پهلو بشینه...
_مادر جان...یه خورده برو کنار نفسم گرفت
عارف با صدای بلند شروع کرد به خندیدن ...
_مامان دو دقیقه عشقولانه شدیما...
عارف و از خودش جدا کرد و به طرفداری از من گردنی تکون داد
_خودم برای پسرم یه زن میگیرم که خونه داریش بیست باشه...نذاره بچه ام دست به سیاه و سفید بزنه...بشوره و بسابه...حالا خواست بیرونم بره کار کنه یا چه میدونم...پیش دوستاشم بره ...بره...فقط از این بچه کار نکشه..این به اندازه ی کافی تو خونه ی مادرش کار کرده. این پسر عزیز دل ِ مادرشه...
نگاه مامان به چشم های خندون من بود و نگاه عارف به چهره ی ماتم زده ی مامان مولود...
_حاج خانوم یه دفعه بگو مارو زن بابا زاییده دیگه...
زن های قدیم به یه سری کلمات و جمله ها حساسند و زود واکنش نشون میدن..جمله ای هم که عارف گفت از همون مورد ها به شمار میرفت
_ای مادر جان...نگو جون مولود...من واسه تو چی کم گذاشتم که بشم زن بابا؟

@romangram_com