#دلهره_پارت_12

تا خواست باز برای پسرش خط و نشونی بکشه آقازاده مادرش و بغـ ـل کرد و پیـ ـشونی اش رو بـ ـوسید
_نوکرتم...ترافیک بود به جون این عطا ساکتی!
مادر مثل همیشه با محبت پسر عزیز کرده اشو به آغـ ـوش کشید و خیال منم بابت بودنش راحت شد!
_اینقدر به بچه ی من نگو عطا ساکتی...مثل تو پر حرف باشه خوبه؟...هربار زنگ میزنم خونه اتون زنت از دستت شاکیِ...میگه بیشتر از اون حرف میزنی...
عارف خودش رو از مادر جدا کرد
_مامان مولود وقتی عروست اینطوری میگه باید شال و کلاه کنی پاشی بیا خونه ی پسرت یه دونه از اون تو دهنی های محکمت بکوبی بهش...والا...مادرشوهرم مادرشوهرای قدیم...
_مادر جان من به زندگی تو چیکار دارم...خودت میدونی و زنت...کاش امروز آورده بودیش
عارف دستی به گردنش کشید و نگاهی به من انداخت...داشت کم میاورد انگار...!
_مامان مولود بذار از راه برسه پسر عزیزت اونوقت سراغ زن و زندگیشو بگیر...بیاید بالا تا چایی بریزم...
نگاه های مامان مولود مثل چند لحظه قبل دوباره رنگ دلواپسی گرفت اما سکوت کرد و به زور خندید
_راست میگه بچه ام..بریم چایی بخوریم...
دستشو گذاشت پشت کمـ ـر عارف و گفت
_مادر میدونستم داری میای برات آرد نخودچی درست کردم.
عارف شیطنت وار خندید و بررای نجات از مخمسه ی همیشگیش برام دست تکون داد.
پنجره ی اتاق رو بستم و از اتاق خارج شدم.برای استقبال از برادر بزرگترم جلوی در رفتم.
_خوش اومدی
_قربون عطا ساکتی خودم
همو بغـ ـل کرده بودیم که کنار گوشم بدون اینکه مامان مولود بفهمه گفت
_اسم زنه منو آورد بحثو عوض کن جون داداش...! نمیخوام بفهمه چه خبره...
به پشت شونه اش زدم و آروم تر زمزمه کردم
_خیالت راحت...
مامان مولود چادرش رو روی دسته ی صندلی گذاشت
_همچین همو بغـ ـل کردید انگار چند وقته همو ندیدید...همه اش یه هفته است...
به پشتی کنار خودش دست کشید و رو به عارف با لبخند تامل برانگیزش گفت
_بیا دورت بگردم..بیا بشین از کار و زندگیت بگو مادر
عارفاز کنارم رد شد و به سمتش رفت...خوب بلد بود مثل همون بچگی ها دل مامان و بدست بیاره...موقع چای ریختن به حرفاشون گوش میدادم..همچین خودش و برای مامان لوس میکرد که انگار پسر دوزاده ساله ایِ که موقع فوتبال بازی کردن خورده زمین و سر زانوش خراشیده شده!
آرد نخود چی هارو توی ظرف کوچیکی گذاشتم ...سینی به دست از آشپزخونه بیرون می اومدم که عارف شروع کرد به خندیدن

@romangram_com