#دلهره_پارت_11

ماشین و ول کرد و اومد سمتمون
_وای عجب یزیدی هستی سهراب...نمیبینی مثل لبو شده..ولش کن دیگه
سهراب کف دستشو به سیـ ـنه سامان زد
_برو تو حرف بیخود نزن..تو اینو به این روز درآوردی.
سهراب دستمو گرفت ..با التماس به سامان نگاه کردم
_داداش...!؟
سامان عوضی ام نوک انگشت هاشو زد به شکمم و شروع کرد فاتحه خوندن...
_برو خواهرم...الحق و والانصاف که تک بودی مخصوصا با اون لایه های گوشتت که جون میده واسه گاز گرفتن
دندوناشو داشت روهم میسابید که سهراب اینبار محکم تر زد پس کله اش
_گم شو روانی...
باهام خداحافظی کرد و با سرشکستگی تمام وارد خونه شدیم.
"عطا"
نگاهم پی دلواپسی های همیشه اش بود..
چادرش رو روی سرش جابه جا کرد و چشم انتظار به در خونه خیره شد...تکون خوردن لب هاش نشون دیگه از نگرانی های مادرانه اش بود...
کافیِ ثانیه ای به ساعت اومدن پسرش اضافه بشه تا رنگ از رخسارش بره و دست هاش بلرزه...
میگن همه مادرها شبیه همه اند...اما من میگم مادر من یه فرشته است که بعد از فوت شوهرش...اونم درست چند سال بعد از ازدواج دو تا پسرشو به دندون گرفت و تک و تنها بزرگ کرد...
مادری که نمازم هر روز دیدنشه...مادری که نگاهش معجزه ی هر روزه ی خدا رو بهم نشون میده...
نگاهش از در خونه به منی که لبه پنجره ی نشسته بودم کشیده شد...
_عطا...؟ مادر به نظرت دیر نکرده؟...همچین دلم شور میزنه...طوریش نشده باشه بچه ام.
لبخند روی لـ ـبم برای تمسخر حرف های مادرانه اش نبود...برای شیطنت برادر بزرگتری بود که بی صدا کلید انداخته بود به در حیاط و قصد داشت یواشکی خودش رو به مادر برسونه
_چی بگم مامان مولود...!
لبخندم پهن تر میشد که با نگرانی به چشم هام خیره شد..
_توام که همیشه ی خدا تو آرامش محض باش...خب مادر؟
عارف نرسیده به مادر پاش به گلدون خورد و حاج خانوم با ترس سرش رو برگردوند...
_سلام بر مادر ِ همیشه نگران دنیا...مامان مولودِ خودم
دیدم که نفسش رو با خیال راحت بیرون فرستاد اما اخمی به پسرش کرد و گفت
_تو که میدونی مادرت نگرانت میشه برای چی اذیتش میکنی...به خداوندی خدا...ببین عارف ..دفعه دیگه...

@romangram_com