#دلهره_پارت_10

نرگسم دست کمی از مامانم نداشت...نمیدونم چرا ...بیست و شیش ساله که داره با این مادر سر میکنه...! من بودم به هر در و دیواری خودم و میکوبیدم تا از خونه فرار کنم! حالام که یه احمقی مثل سامان هست که دوسش داره...دیگه این تعلل کردنش و این سر به زیریش آدم و حرصی میکنه...
حرف های خاله رو با گوشیم ضبط کردم..باید سامانم میشنید...
شب قبل از خوابم براش فرستادم...چند دقیقه بعد از ارسال صدا اومد تو اتاق و درباره ی عکس العمل نرگس پرس و جو کرد...حسابی توپ داداشم و پر کردم تا بندازم به جون خاله خانوم...حقش بود...!
شب با خیال راحت سرمو گذاشتم رو بالش...فکر کردم با این بلم بشویی که راه افتاده صبح سهراب برای پیاده روی صدام نکنه...اما متاسفانه اینطور نبود...به زور بیدارم کرد...کم مونده بود لباس هامم خودش تنم کنه...برای سهراب اوضاع خونه مهم نبود...دعوای بابا و سامان براش اهمیتی نداشت...یه وقتایی بهش میگفتم علی بی غم.
با کلی غر غر کردن راهی پارک توی کوچمون شدیم...یک ربع فقط آروم راه میرفتیم و یک ربع به شدت می دوییدیم...مثلا میخواست منو لاغر کنه...
_من دیگه نمیام..به جون داداش جون ندارم...ضعف کردم.
_بدو ببینم دیرم شد...یالا
دستاشو گذاشت پشت کمـ ـرم و هلم داد...گوشتای تنم داشت بالا و پایین میشدند که برای فرار از این شکنجه نشستم روی زمین
_پاشو تنبل...
_جون ساغر بی خیال...خودت برو...من نیستم
_پس بشین اینجا تا بیام
کم مونده بود شعله های آتیش از چشمام بزنه بیرون...حتی نفسی که از بینی ام بیرون می اومد داغِ داغ بود...گر گرفته بودم از بس بالا و پایین پریدم...
_باشه...
سیـ ـنه ام از شدت ورج و وروجه مدام هنوز بالا و پایین میشد که دستمو توی جیبم کردم...
_برای روز مبادا...!
با دیدن بسته ی مـ ـستطیلی شکلات نفس هام آروم شدند...لبخند پهنی روی لـ ـبم نشست...
اولین گازی که از شکلات زدم باز چشم هامو بستم ...با لذت تمام طعمشو حس میکردم..شیرینی دلنشینی توی دهنم پیچیده شد...
میگن تو بهشت هر چی آرزو کنی سریع واست برآورده میکنند...من هر لحظه آرزو میکنم خدا از این شکلات ها بهم بده...شیرینی اش دلمو آروم میکنه...
_ احمقِ تنبل...چی داری میخوری؟
به محض باز شدن چشم هام و دیدن قیافه ی عصبانی سهراب شیرینیِ شکلات تو گلوم پرید...از شدت سرفه داشتم خفه میشدم اما حتی به خودش زحمت نداد تا دلا شه و پشت کمـ ـرم بزنه...
داشتم جلوش دست و پا میزدم ولی عین خیالشم نبود...دست به کمـ ـر زل زده بود بهم تا همین یه ذره گوشتمم آب کنه...
_بترکی...صد دفعه گفتم بعد ورزش هیچی نخور...بدتر جذب بدنت میشه...پاشو بریم خونه که باید سی تا دراز نشست بزنی...
نفسم دیگه بالا نمی اومد...از قصد نفسمو حبس کرده بودم تا شاید با کبودی صورتم دلش به رحم بیاد اما بی فایده بود..برادر سنگ دلم با مشتی که به پشتم کوبید نفسم رو که چه عرض کنم..شکلات هارم بالا آورد...
به محض رسیدنمون به خونه سامان داشت از پارکینگ ماشین و بیرون میاورد...
_چطوری کپل...میبینم که عزرائیل داره جونتو ذره ذره میگیره.
منظورش از عزرائیل سهراب بود که عین خیالشم نیست خواهرش داره پر پر میزنه
_سامان بگو به من گیر نده..میگه باید دراز نشست بزنی

@romangram_com