#دلهره_پارت_134

یه سقف نرفتم حتی درباره ی انتخاب نوع لباس زنم هم حق انتخاب ندارم!
حساسیت ساغر به کت و شلوار دامادی منم رسید..روز قبل خرید با خودش رفتم و یکی و انتخاب کرد.طبق نقشه ی خودش قرار شد فرداش که با مامان مولود و مونس برای خرید میریم من خودم دست رو کت شلوار انتخابی ساغر بذارم تا بقیه رو از نظر دادن کنار بکشم...
تا وارد مغازه شدیم به رسم ادب و احترام از دو تا مادرها خواستم که نظرشون و بگن..ساغر داشت حرص میخورد اما ادب اینچنین حکم میکرد....مامان مولود که سر قضیه لباس عروس دورادور در جریان قرار گرفته بود و حساسیت ساغر و میدونست حق انتخاب و به ساغر داد و گفت که با سلیقه تر از ساغر کسیو سراغ نداره...
خداروشکر کردم بعد ماجرای لباس عروس حداقل با این حرف مامان مولود ساغر کمی آروم تر میشه...
برای تالار...چند جارو دیدیم اما حاج بابا تالاری و که برای پسر یکی از دوستان قدیمش بود بهمون معرفی کرد...باز ساغر از شکل و شمایل و محوطه تالار راضی نبود متاسفانه باز پدرش اصرار داشت که به خاطر رویی که به پسر اون بنده خدا انداخته ساغر هم تالار و بپسنده...
یه جورایی باید حقو با ساغرم میدادم...هرچند انتخاب آخری که از ساغر گرفته شد به نفع منم تموم شد اما...
واقعیتش تالار خیلی مناسبی نبود..بیشتر برای مراسم های دیگه مناسب بود تا عروسی...
با حاج باباهم صحبت کردم که من برای تالار مشکلی ندارم و میتونم جای دیگه ای رو رزرو کنم اما...
_رسیدیم؟
تا به خودم اومدم ساغر بیدار شده بود و ماشین جلوی درب ارایشگاه پارک شد...
_آره عزیزم...نرگس خانومم بیدار کن که دیرت نشه
چشم هاشو میمالید که گفت
_نرگس بترکی ...تو دیشبم که هشت خوابیدی!
با خنده از ماشین پیاده شدم تا لباس عروس و از صندوق عقب بردارم...ماشین با مسافر کشی های این چند ماهه ی من عملا داشت از کار می افتاد...چاره ای نبود...هربار که سر و صدای عجیب غریبی از ماشین در می اومد خدا خدا میکردم تا عروسی اتفاقی نیفته که مجبور بشم هرپولی رو که از مسافر کشی درآوردم خرج خود ماشین کنم...
_عطا؟؟
سرمو از شیشه ی ماشین بیرون بردم
_جانم؟
گره ی روسریشو سفت کرد و با حرص بهم توپید
_فقط دلم میخواد امشب عارف دسته گل به آب بده..اونوقت من میدونم و تو!
سقلمبه ی نرگس خانوم هم نمیتونست جلوی این زبون ساغرو بگیره...با خنده نگاهش کردم و برای اطمینان دادن بهش گفتم
_خیالت راحت...خودم حواسم به همه چی هست.. بق کرده که نگاهم میکرد دلم پر میکشید برای بغـ ـل کردنش...درست مثل الان...طوری به در تکیه داده بود و نگاهم میکرد که انگار تمام بلاهای دنیا سر این دختر نازل شده...
_عزیزم...گفتم که خیالت راحت...برو خوشگل تر شدی زنگ بزن بیام دنبالت
لبخند پهنی روی لبش نشست...برام بـ ـوس فرستاد و با نرگس خانوم وارد آرایشگاه شدن...
بین راه چند تا مسافر سوار کردم...اگه ساغر میفهمید روز عروسی دست به همچین جنایتی زدم حتما گوش تا گوش سرمو میبرید.
ساعت ده و ربع بود که بعد از چند دور مسافرکشی برگشتم خونه...به اندازه یه چایی و شیرینی خوردن مهلت استراحت داشتم...
_عارف نزنی صورتم و داغون کنی...ساغر حساسه!
ماشین ریش تراش و طوری دستش گرفته بود که مدام از ترس خط انداختن تیغ ماشین ریش تراش سرمو عقب میکشیدم

@romangram_com