#دلهره_پارت_133

بالش زیر سرش و جابه جا کرد و با دست به میز تلویزیون اشاره کرد
_اونجاست...خسته بودی خودش میرفت!
لبخند زدم و یاد حرف های ساغر افتادم...الحق که عارف خیلی بی خیال بود...
زودتر از ساعت قرارمون جلوی در خونه اشون رسیدم.امروز باید همه تلاشم و میکردم تا ساغر کمتر حرص و جوش بخوره...فقط به گوشیش پیام دادم که جلوی درم...چند دقیقه ای طول کشید تا با نرگس خانوم بیاد.هر دو صورت هاشون خوابالود به نظر میرسید...ساغر که کمتر از سه یا چهار ساعت خـ ـوابیده بود...
_سلام خانوم ها...
نرگس لبخند زد و سلام کرد...ساغر جعبه ی لباس عروس و سمتم گرفت
_سلام..دارم میمیرم از خواب عطا
نالیدنش از بی خوابی صورتش رو با نمک تر جلوه داد...جعبه رو صندوق عقب گذاشتم...تکیه داده بود به ماشین و با چشم های نیمه باز نگاهم میکرد
_ریش هاتو بزنی ها..قول دادی
با لبخند سرم و تکون دادم...صندوق رو بستم که گفت
_کراوات نمیبندی؟
با همون لبخند سرمو به نشونه مثبت تکون دادم...
ذوق زده شدنش به بـ ـوسیدن صورتم منجر شد...
_عاشقتم که رو حرف خانومت حرف نمیزنی...بعضیا یاد بگیرن.!
بعضیارو به نرگس خانوم اشاره کرد که سرشو پایین انداخته بود و میخندید...
امان از دست این سآغر...
هر سه سوار ماشین شدیم...هر دو تا دم آرایشگاه باهم چرت زدن ...امروز ساغر بیشتر از از همیشه خسته میشد و بیشتر از هروقتی نگرانش بودم...باز خوبه که راضی شد تا همراه خودش نرگس رو ببره...مخالفتش با نبردن همراه برای هزینه بود...باهاش حرف زدم تا راضی بشه...اینجوری خیال خودم هم راحت تر بود...نرگس خانوم میتونست جلوی حساسیت های ساغر رو بگیره...
نیم ساعت مسیرو با خودم فکر کردم...به ساغر...به احساساتش...حتی به گره های زندگی که دوست داشت با ازدواج دونه دونه اشو باز کنه...
سر لباس عروس خریدن باز هم مادرش مخالفت کرد...لباس و باهم گرفتیم اما وقتی ساغر لباس رو میبره خونه مادرش اجازه پوشیدن اون لباس و بهش نمیده...شاید برای من اهمیتی نداشت اما حتی برای خانواده ی خودم مطمئن بودم که پوشیدن لباس بازی که ساغر انتخاب کرده بود باعث مشکل میشد...
شبش بهم زنگ زد و با گریه و زاری از رفتار مادرش گفت...میون حرف هاش از بس هق زد که نمیفهمیدم چی میگه...کوتاه و بریده حرف میزد و بیشتر گریه میکرد...لباس انتخابیش لباس دکلتـ ـه ای بود که قسمت سیـ ـنه اش طوری طراحی شده بود که بدنش رو بیشتر نشون میداد و از پشت هم لباس باز تا روی کمـ ـرش بود...
کمـ ـرش بود...
به ساغر مدل لباس خیلی می اومد...خودش هم به همین خاطر بین لباس هایی که توی مغازه بود اون لباس رو انتخاب کرد...من مخالفتی نداشتم اما مادر خودش بهش گفته بود که جلوی دوست و آشنا پوشیدن اون لباس درست نیست...
به هرحال مجلس زنونه است و کسی ام قرار نیست از ساغر عکسی بندازه که خدایی نکرده چشم نامحرم بهش بیفته...با همه معذب بودنم به اسرار ساغر این حرف هارو به مامان مونس هم زدم اما قبول نکرد و بدتر شد...حرف های منو طور دیگه ای به گوش ساغر رسونده بود...بهش گفته بود که من هم راضی به اون لباس نبودم و فقط به خاطر اصرارهای ساغر راضی شدم...
خیلی دلخور شدم...حتی بهم برخورد...ما هم شاید توی خانواده مراعات خیلی چیزهارو میکردیم...به قول یلدا خانوم...خوشبختانه یا متاسفانه تو هردو فامیل پوشیدن یه سری لباس ها حتی توی مجالس زنونه ام پسندیده نیست...
ساغر دو روز با عالم و آدم قهر کرده بود ..جواب منم نمیداد...تا اینکه با سهراب رفته بود و لباس دیگه ای انتخاب کرده بود...شاید خنده دار ترین موضوع واکنش پدر و مادرش خودش به پوشیدن لباس عروس جلوی سهراب بود...
بعدش هم باز زمین و زمان دست به دست هم دادن تا اشک این خانوم و در بیارند...از دهنش در میره و به مادرش میگه که لباس جدید رو با سلیقه ی سهراب انتخاب کرده و وقتی میپوشه خوشش میاد...
من ناراحت نشدم...برای من تنها چیزی که موجب ناراحتی میشد ناراحتیِ خود ساغر بود!! حالا اینکه با برادرش رفته بود یکی از لباس های همون مغازه رو انتخاب کرده بود برای من حق اعتراضی نمیذاشت...اما چیزی که این وسط دست گیرم شد حساسیت و محدودیت های ساغر بود...و اینکه من بعنوان همسرش...تا وقتی که باهاش زیر

@romangram_com