#دلهره_پارت_128
میتونستم به قطعیت بگم که خانواد ی عطا از ما خیلی راحت ترند...مثلا همین سامان و نرگس...تو دوران عقد جرئت نمیکردن پیش چشم بقیه یا با اطلاع خانواده ها کنار هم بمونند...همیشه بیرون رفتن هاشون با دروغ بود..حتی مسافرت رفتنشون...یادمه یه بار نرگس دروغکی به خاله اینا گفت داره از طرف دانشگاه میره جمکران و اونوقت با سامان رفت شمال!
نمکدون هایی که مامان برام از بازار خریده بود و از جعبه های کوچیکش درآوردن ...توی آشپزخونه زیر خودم یه پارچه انداختم و مشغول ریختن نمک توی نمکدون ها شدم...
هی یاد عطا می افتادم و هی خنده ام میگرفت...یه آن وقتی که داشت بـ ـوسم میکرد اونم با چه ظرافتی...هول برم داشت که نکنه آخر زمون شده ! آخه از عطا بعید بود...همون بـ ـوس اولو که گرفت بدنم شل شد...یه حالی شدم که به عمرم نصیبم نشده بود...
بچه ام خوب بلد بود دل منو به دست بیاره...چقدر منو بـ ـوس کرد...نیش باز خودم و بستم تا یهویی در و دیوار خونه ام فکر نکنند صاحبشون خل و مشنگ شده که هی میخنده و هی لبشو گاز میگیره...!
ولی خودمونیمااا ساغر خانوم...
این دعاهای تو سر جانماز و تو امامزاده بالاخره جواب داد..چقدر نذر و نیاز کردی تا یکی پیدا بشه...خدا تو رو به آرزوت رسوند....یکی پیدا شد که همه جوره سر کیف بیارتت...دوست داشته باشه...به دلت بشینه...حرفای خوب بلد باشه...کارای خوب تر بلد باشه...تازه اینقدر دلت پاک بوده خدا یه آشپز خوبم نصیبت کرده...!
دوباره زدم زیر خنده و صدای خنده هام تو سکوت خونه پیچید...
عوض همه اینا...خدا یکی و قسمتم کرده که با خداست...با ایمانه...هرچقدر من تلخی میکنم و بداخلاقی باز دوسم داره...باز به فکرمه...باز واسش مهمم...اشک هام...گریه هام...تازه بیمار خنده های منم هست! یادم باشه بیشتر بخندم..لابد به چشمش قشنگ تر میام...
صدای بلند خنده هام و هرکسی میشنید فکر میکرد خنده دار ترین جوک عالم و شنیدم که اینطور سرخوشانه قهقهه میزنم...خوب شد عطا رفت!
باید تو اولین فرصت یه کادو واسه مامان مولود و یلدا میخریدم...درست نبود رفتارم...اصلا کاش همون روال با پنبه سر بریدن و ادامه میدادم جای جواب دادن های تند و بیخود...اینجوری دیگه بده ام نمیشدم...عوضش هرجا میشستند میگفتن عروسمون با سیاسته جای اینکه بگن سر زبون داره یا رکه...
هیچ خوشم نمیاد بهم بگن رک...آدم باید تو برخورد با دیگرون علی الخصوص اونایی که ممکنه کارش بهشون گیر کنه با سیاست باشه...رک بودن آدم و از چشم اینو اون میندازه...الحق که حق با عطاست و هرچی میگه درسته!!!
عطا از خرید برگشت و دوتایی باهم افتادیم به اشپزی...این وسط فوت کوزه گری های عطا که میگفت شگردش تو اشپزیِ منو کشته بود...با موبایلم از غذایی که دو تایی باهم پختیم عکس انداختم ...سر شام به قدری گشنه ام بود که به حد مرگ غذا خوردم و بعدش به لطف چایی نبات های عطا از شر دل درد خلاص شدم.بازم برای آخرین بار با عطا اتمام حجت کردم که پشتم و خالی نذاره و تو جنگ منو مامانم هوای منه بیچاره رو داشته باشه.هرچند عطا با دو گزینه یکی جنگ و دیگه بیچارگی ِ من مخالفت داشت اما قول داد که جز نظر خودم نظر دیگه ای تو خرید و انتخاب تاثیری نداشته باشه.
ساعت ده و نیم بود که برگشتم خونه...مامان شاکی به نظر میرسید و باباهم زیاد خوشحال نبود...اما با دیدن سامان تلخی رفتارشون از یادم رفت...به اندازه ی یه چایی و شیرینی خوردن کنار بقیه اهالی خونه موندم و رفتم توی اتاقم...لباس هامو که عوض کردم نرگس با یه لیوان آب پرتقال اومد...
_شیطون...چی شد؟ حل شد مشکل؟
هیچ رقمه نمیتونستم نقش بازی کنم و جلوی نیش در رفته امو بگیرم...یه طرف دیگه ی سینی و گرفتم تا کامل بیاد توی اتاق و بتونم در اتاقو ببندم
با یه حالتی نگاهش کردم و پیروزمندانه لبخند زدم
_چی فکر کردی؟؟ مسئله که حل شد هیچ..آقامون صورت مسئله رم پاک کرد!..ما اینیم دیگه
غش غش خندید و بازوم و نیشگون گرفت
_من گفتم مذاکره اتون چرا اینقدر طولانی شد...!
همزمان باهم نشستیم روی تخـ ـت...از تو آینه حواسم به موهام بود که کامل با کش جمعشون کنم
_عطا گفت هرچی من بگم...
لیوان شربت و به سمتم گرفت و با خنده گفت
_منم اگه یکی از ساعت سه ظهر تا ده شب میرفت رو مخم حتما حقو بهش میدادم!
_اولش که دعوا بود...ولی نبودی ببینی عطا ...
چشم هاشو با تعجب و خنده گرد کرد ...
_عطا چیکار کرد؟
داشت منفجر میشد از خنده که زدم تو سرش و گفتم
@romangram_com