#دلهره_پارت_129
_فکر کردی من مثل خودت قبل عروسی وا میدم ؟؟
ابروهاش آنی رفت بالا و با حالت مخصوص خودش و خاله ام گفت
_اینقدر زود قضاوت نکن...دست من بود که کاری نمیکردم...داداش جنابعالی...
ادامه ی حرفشو نزد و من یه نفس نصف لیوان و سرکشیدم.
_خب حالا بهت برنخوره...عطا بـ ـوسم کرد...ولی از اون بـ ـوساهااا...
ابروهامو بالا انداختم و پشت سرهم پلک زدم...ااینجور موقع ها نرگس جیغ میکشید و محکم بغـ ـلم میکرد...
_عاشقتم ساغر...بمیری با این دیوونه بازی هات
لیوان و از دستم گرفت و روی سینی گذاشت...بغـ ـلم کرد و دم گوشم بلند بلند مثل خودم خندید
_پس قدم اول و برداشت...بهت تبریک میگم...
دستمو پشت شونه اش زدم و گفتم
_منم این موفقیت و به خودم تبریک میگم..باید بودی میدیدی چه حرفا که بهم نزد!
اینبار بلند تر خندید و جیغ هم کشید..شاید صدای بلند خنده هامون باعث شد که سامان بی هوا درو باز کنه و بگه
_دارید چیکار میکنید؟
درو پشت سرش بست...مشکوک نگاهمون میکرد و من و نرگس به قیافه ای که گرفته بود میخندیدیم...
_آبجی همیشه به خنده و شادی...میگفتی این آقا عطا می اومد خونه مارم مـ ـستفیذ میکرد شاید مثل شما نیشمون شل میشد!
نرگس به پهلوی سامان زد و گفت
_اذیت نکن عشقمو...کار داشته خونه...دیگه چیدمانش تموم شد به سلامتی
بعدم برگشت و یه چشمکی نثارم کرد...
_احیانا آقا عطا نفرمودن به شما که باید رژیم بگیری؟
با شنیدن حرف سامان و پشت بندش صدای خنده های بلند سهراب که معلوم بود داره به سمت اتاق من میاد وار رفتم!
_نخیرم...
سهراب دستشو رو شونه ی سامان گذاشت و دم گوشش چیزی گفت...بعدم رو کرد به منو گفت
_دو ماه وقت داری رژیم بگیری...حداقل ده کیلو باید بذاری زمین ...بابای خدابیامرز عطاهم مخالفت کنه من جلوش وایمیستم..مفهوم شد؟
چشم هام فرم گریه به خودشون میگرفت که نرگس اومد و کنارم ایستاد
_شما دوتا تا سه میشمارم از اتاق بیرون..یک...دو...
هرچی نرگس با حرص بیشتری اعداد و میشمارد اینا با خاطر جمع تری به ما میخندیدند...
_بحث نداریم ساغر..از این به بعد صبح و شب میریم پارک برای دو...فکرم نکن که با گفتن به عطا میتونی از اینکار منصرفم کنی.
@romangram_com