#دلهره_پارت_127
یه ساعت چرت سر ظهر واسه آقامون کافی بود...بدون اینکه من سر و صدایی کرده باشم خودش بیدار شد...
برای خونه امون سیخ کباب خریده بود...برداشتم و تو بالکن کوچیک خونه که شاید به زور دو متر یه سه متر میشد گذاشتم...
_عطا دور اینا پاپیون نزنم؟
با شونه ی روی میزم داشت موهاشو که بهم ریخته بودم مرتب میکرد که خندید
_دیگه دور اونار و نزن خواهشا...
در بالکن و بستم..
_والا از خانواده ی من و تو بعید نیست اینجارم یه چک بکنند!
دو دگمه ی بالای لباسش و خودم براش بستم
_والا این مادرِ ما کمد لباس هامم چک کرد سر همون دوتا لباس خواب اشک منو درآورد! گفت با اینکارام دارم آبروشون و جلوی مامانت و خانواده ی تو میبرم!
چونه ام بالا گرفت و تا به چشم هاش نگاه کنم...هنوز چشم هام بابت نیم ساعت گریه کردنم میسوخت...
_ساغر...گفتم فراموشش کن...اونارم بذار ته کشوت...دیگه تو کشوی لباس هاتو که نگاه نمیکنند
_اگه به مامان منه که...
چشم هاشو گرد کرد و با حالت بامزه ای گفت
_عزیزم
جیغ زدم و آویزون گردنش شدم...
_عاشقتم عطا...خیلی بانمک میشی...چشمت میزنماا
پهلوم و قلقلک داد و گفت
_به مامانت زنگ بزن بگو تا شب همینجا میمونیم...آخرشبم خودم میرسونمت
ازش فاصله گرفتم و با خوشحالی زایدالوصفی که نصیبم شده بود گفتم
_اگه گفت نه چی؟
یه کم فکر کرد
_ولش کن خودم زنگ میزنم اطلاع میدم...به من نه نمیگه
یه کم فکر کرد
_ولش کن خودم زنگ میزنم اطلاع میدم...به من نه نمیگه
با خوشحالی سر تکون دادم و بدرقه اش کردم...برای شام امشب قرار شده بود که واسم کتلت درست کنه...بهش گفت سبزی تازه ام از سرراهش بگیره که حسابی مزه میده...
با خیال راحت روی مبل نشستم...خداروشکر ...! بابت اینکه حداقل عطا تو سنگره منه!
جنگِ دیگه...جنگ ِ خودی با خودی!..منو بگو که اصلا حواسم به یلدا و آزادی هاش جلوی مامان مولود نبود!...
@romangram_com