#دلهره_پارت_121

دست هاشو بغـ ـل کرده بود و تو یه آرامش مزخرف به اشک های من میخندید!
_خونه ی تو همینجاست...گریه ات تموم شد حرف میزنیم
از اینکه میدید بال بال زدنم و میخندید به حد مرگ عصبانی شدم...به سمتش هجوم بردم و محکم به سیـ ـنه اش زدم
_منو مسخره میکنی؟ به من میخندی؟
مچ هر دو دستم و گرفت و منو به سمت خودش کشید...پاهامو روی زمین محکم فشار دادم تا نتونه تکونم بده اما زورش از منی که به شدت گریه میکردم و همه وجودم بابت هق هق هام ضعف میرفت بیشتر بود
_نکن اینکارو با خودت...این دنیا ارزش اشک های تو رو نداره...مگه من مردم که جلوی چشم هام زار میزنی؟
سرم و به سیـ ـنه اش فشار میدادم و با دست هام به پهلوش چنگ مینداختم تا ولم کنه...من این بغـ ـل کردن اجباری...این مرد اجباری و نمیخواستم
_ازت بدم میاد...توام مثل بابامی...مثل سهراب...مثل همه اونایی که یه عمر به حرفشون زندگی کردم...بدم میاد ازت!
بیشتر توی آغـ ـوشش فشارم داد و بلند تر زیر گریه زدم...
من از مـ ـستی نگاهش بدم می اومد ...مگه نه؟...من از صدای آروم و دلنشین متنفر بودم...مگه نه؟...من از این ساغرجان ساغر جان گفتن حالم بهم میخورد مگه نه؟...من از این چند وجب جا که سرم و گذاشتم روش متنفرم مگه نه؟
_ولم کن عطا...
سرش و کنار صورتم گذاشت و با خنده ی آرومی گفت
_تو اگه از من بدت بیاد که من میمیرم.
ناخن های دستم و به پهلوش فشار دادم
_برو بمیر...
دست هاش از نـ ـوازش افتاد!...روی کمـ ـرم گرمای دستشو که دیگه حرکت نمیکرد و حس کردم...
با التماس و گریه نگاهش کردم....
_دروغ گفتم...
اشک ریختم و لب هاو ورچیدم
_نمیری یه وقت!
پلک هاشو روی هم فشار داد...صدای گریه ام بند اومد...من میمردم واسه نگاهش...واسه بوی تنش...واسه صداش...
_عطا...؟!
چشم هاشو باز کرد و کوتاه خندید..مهربون خندید و با انگشت دستش اشک هامو از صورتم کنار زد...هق هق گریه ام بند نمی اومد...حبس کردن نفس هام بی فایده بود...پیـ ـشونیش و به پیـ ـشونیم چـ ـسبوند...لبخند زد و من با گریه خندیدم...
_دیگه دوسم نداری؟
عطا با همون لبخند پهن روی لبش زمزمه کرد...
_بیمار خنده های توام...
گوشه ی لـ ـبم و که بـ ـوسید...گریه ام بند اومد و قلـ ـبم شروع به تپیدن کرد...

@romangram_com