#دلهره_پارت_120
_ناراحت شدی؟
ناراحت شده بودم!...ناراحت از همه...از عطا که نیست! از عطا که فقط همون اوایل بود! از مامانم که همیشه سایه اعتقاداتش تو زندگیم هست!...همیشه آرزو داشتم برادرهامو بغـ ـل کنم..سرم و بذارم رو سیـ ـنه اشون...نـ ـوازشم کنند...اما وقتی به بلوغ رسیدم و سیـ ـنه هام بزرگتر شد مامان یه روز که سامان و بغـ ـل کرده بودم منو کشید کنار و بهم گفت بار آخرم باشه که اینجوری داداشمامو بغـ ـل میکنم!...اولش نفهمیدم چی میگه..فکر کردم شوخی ولی بعدش بهم گفت حالا که بزرگ شدم نباید برادرها و بابامو طوری بغـ ـل کنم که متوجه بزرگی سیـ ـنه هام و رشدم بشن!
از همون روز تا مدتی نسبت به بابام و برادرام حس بدی داشتم...یعنی فکر میکردم نگاهشون پاک نیست..درست نیست..سالم نیست!...همه اش خودم و با شال و میپوشوندم...
یه روز که تو مدرسه به معلم پرورشیمون گفتم حرف مامانو یه جور دیگه ای برام معنی کرد...بهم گفت قدیمی ها و اعتقادات پاک و نابشون با زندگی امروز ما متفاوته...هرچند اونم نظر مادرمو داشت...اما هیچکدوم نفهمیدن که از اون موقع به بعد...بابام شد یه غول!
شد یه مرد که من نباید بهش نزدکی میشدم...برادرهامم که...اگه رفتارهای سامان و بیرون رفتن هامون و شوخی های پنهانیش نبود مثل سهراب رابطه امون سرد و جدی میموند...
مادرم نفهمید که یه وقتایی دوست دارم به یه مرد تکیه کنم...چه اشکال داشت اون مرد برادرم بود یا پدرم؟
بعد اون نوبت رسید به لباس پوشیدن هام تو خونه...چون سفید بودم و چاق مامانم نمیذاشت بغیر لباس های آستین کوتاه یا بلند چیزی بپوشم...حتی تاثیرش به لباس هایی که تو مهمونی های زنونه ام میپوشیدم رسید!...احساس میکردم همه زنانـ ـگیم و باید از چشم همه دور نگه دارم...مادرم ازم خواسته بود...قرار بود دست نخورده و ناب بمونه واسه شوهرم!!
شوهرم؟؟...شوهری که نیست؟...که صبح تا شب دنبال کارِ یا تو صف نماز جماعت؟
جمعه بهش گفتم بیا خونه امون من تنهام...بهم گفت میخوام برم نماز جماعت...نذر دارم!
چقدر بی تابش بودم...چقدر دلم میخواست بغـ ـلم کنه و باهام حرف بزنه...اما نیومد...نیومد و هربارم که می اومد خونه امون در اتاق و باز میذاشت یا هیچ جایی با من تنها نمیموند...حتی تو حیاط!
این دقیقا همون رفتاری بود که مامان مونس جلوی خاله هام با افتخار گفت و از سر به زیری دامادش تعریف کرد...اینکارو احترام میدونست و شعور...
نمیدونست اوج بی شعوریِ وقتی که من بهش نیاز دارم و نیست!
_کجا؟
وارد اتاق شدم و از پشت در مانتوم و برداشتم...تنم کردم و تند تند دگمه هاشو بستم
_ساغر کجا میخوای بری؟
پشتم و بهش کردم و با آستین مانتوم اشک هامو از صورتم پاک کردم...
_برای چی گریه میکنی؟
شالم و از دستش کشیدم و روی سرم انداختم...صورتم سرخ شده بود...جلوی عطا کوچیک شده بودم...بدتر از اینم میشد؟
_برو کنار
جلوی در ایستاده بود و بالا تنه اشو به دیوار تکیه داد
_نمیذارم
بی طاقتیم باعث شد پا بکوبم به زمین و داد بزنم
_برو کناااار
جلوی چشم های پر از اشک من فقط سرشو به چپ و راست تکون داد
_تا نگی چته نمیذارم از این در بری بیرون...جدی ام ساغر!
دوست نداشتم جلوش اینطور به گریه بیفتم...تو بدترین شرایطم به فکر زیادی باز شدن دهنم موقع گریه بودم! زشت نشم یه وقت؟!
_برو کنار...میخوام برم خونه امون
@romangram_com