#دلهره_پارت_119
_تو این چند روز چرا نیومدی منو ببینی
با لحن آروم و درست برعکس من باخونسردی گفت
_نمیشه که دم به دقیقه بیام خونه اتون...تو یه برادر بزرگتر تو خونه داری که دوست منه! خونه ی ماهم که عارف و یلدا هستن...نمیشد عزیزم
_آهان...پس چون اونا بودن من و تو یه بیرونم باهم نمیتونستیم بریم؟!
دست هاشو بغـ ـل کرد و تو سکوت نگاهم کرد...دست به ته ریش کم صورتش کشید و سر تکون داد
_حق با توئه...من زیادی درگیر کارم شدم...نباید از تو غافل میشدم
_عطا همین امروز تکلیف منو مشخص میکنی...وگرنه اون روی سگ من...
حرفم کامل نشده بود که انگشت دستشو روی لـ ـبم گذاشت
_ساغر...
دستشو پس زدم و از اتاق بیرون رفتم...پشت سرم داشت می اومد که نگاهم به خرید ها و دو جعبه ای که گوشه پذیرایی بود افتاد...
_میشه بگی چی تو رو ناراحت کرده؟
روی مبل نشستم و اون جلوم دست به کمـ ـر واستاد
_عطا خودتو نزن به جاده خاکی...یلدا باید به گوشت رسونده باشه اظهار فضل های مامانتو!
لبخند محوی زد و جلوتر اومد
_یعنی به خاطر یه آهنگ تو جشنمون اینهمه داری به خودت فشار میاری؟
_فقط این نیست!
_من مخالفتی ندارم تو قسمت خانوم ها آهنگ پخش بشه...وقتی خودمم قمیشی گوش میدم و داریوش...حالا چه فرقی واسم داره...مادرمم حرفی نداشته...باهاش حرف زدم...خودش گفت هرچی ساغر بگه...باور کن اون بدون منظور حرفشو زده...ولی فقط برای اینکه از سوء تفاهم درت بیارم میگم که مامان مونس به مامانم گفته بود تو عروسی سامان به خاطر آهنگ حاج بابا خیلی ناراحت شده بوده...از مامانم خواسته بوده که این حرفو از جانب خودش بزنه تا شاید تو منصرف بشی که تو مراسم آهنگی پخش بشه...! نمیخواستم بهت بگم اما وقتی حرفایی که به مامان مولود زدی شنیدم و بعد از دیدن رفتار امروزت به نتیجه رسیدم بهتره بدونی که از طرف خانواده ی
خودت این پیشنهاد شده بوده!
همینم مونده بود جلوی عطا و مامان مونس و یلدا ضایع بشم!....آخه چرا مامان باید این حرفو به اونا میزد...آخه چرا به خودم نگفته بود...یادمه حاج بابا واسه همون بزن بر*ق*ص جلوی تالار و توی حیاطم خیلی به سامان اخم و تخم کرد...ولی یادم نمیاد سر آهنگ گذاشتن چیزی گفته باشه...اما عطا مگه دروغ میگه؟
_ساغر جان؟؟ بهتر نیست اول با خانواده ی خودت در این رابطه حرف بزنی بعد چوب برداری و سمت خانواده ی من بگیری؟!
با عصبانیت به صورتش نگاه کردم...اونم کم عصبانی نبود..چنگی به موهاش زد و روی مبل نشست
_ببخشید...منظوری نداشتم!...
یه جورایی عطا با محکم حرف زدنش نوک زبونم و چید...سرم و انداختم پایین و به پاهام که با ضرب تکونشون میدادم خیره شدم
_امروز عصر بریم واسه سفارش لباس عروس؟
سرم و به نشونه "نه " تکون دادم ...
_پس بریم سفره عقد های تالار و ببینم؟
همون کارو تکرار کردم...صدای بیرون فرستادن نفس هاش بلند بود...
@romangram_com